امروز باز سیناپس های مغزم اتصالی کردند. هر چیزی که می دیدم، بدجور ذهنم جرقه می زد. از صبح توی بزرگراه که خیره موندم به چهره ملت و در ذهنم خیال می کردم، الان به چی فکر می کنند و اصلا هدفی که براش این همه عجله دارن، چقدر مهمه، تا همین چند دقیقه پیش که می خواستم به ذهن خسته ام استراحتی بدم ولی درگیر پرنده کوچیکی شدم که از پنجره باز وارد محیط بسته اتاقم شد.
نمی دونم مشکل از کجاست که اگه این سیناپس ها یک روز درست کار کنند، حتما دو روز باید تعمیرگاه باشند تا بتونم دوباره ازشون استفاده کنم. دیروز همه چی خوب بود ولی امروز باز به هم ریختن.
سر صبحی گیر داده بودند به بنده های خدا و با خط کش مسخره " به نظر من چی درسته " ملتو می سنجیدند. آخه تو اگه خیلی سرته، یه روز در میون تعمیرگاه چی کار می کنی؟ خلق خدا رو رها کن. یه کم به فکر حال خراب خودت باش. بعدش رفت تو حال و هوای نوای آشنایی و تو خیال دست وپا می زد که خانم "همیشه خندان" اونو به خودش آورد. دیگه شروع کرد با صدای بلند فکر کردن. به کناریش می گفت: به نظرم اونکه غیرطبیعیه ماییم نه خانم "همیشه خندان". چرا نمی تونیم این همه بی دریغ و بخشنده لبخندمونو به دیگران هدیه بدیم؟ ببین چه جوری شعفشو به دیگران منتقل کرده. چقدر ساده و بی خیال دستاشو تکون می ده. شاید هم کاملا آگاهه، تو ذهنهای بیمارمون اونو غیرطبیعی می دونیم. با اون که هستیم، ما هم شادیم ولی در، دل می گیم، متفاوته و مشکل داره. چقدر این افکارمون حقیره! یا اصلا دیدی، ما موقع سلام کردن حواسمون هست، آخرین بار کدوممون از کوپنش استفاده کرده که مبادا اشتباهی دو بار ما اول سلام بدیم و بعد با نگاه به همون خانم، اونم خندید. کناریش با چنان حالت خاصی نگاهش کرد که خودش فهمید داره در، دل می گه: متفاوته و مشکل داره ولی اهمیت نداد، حداقل اون چیزی رو که می خواست، به صدای بلند گفته بود.
انگار دلش خنک شده باشه، اتصالی هاش یه چهار ساعتی کمتر شد ولی بعد دوباره جرقه ها شروع شدند. مرد عامی توی گذر شروع کرده بود، درس تفکر دادن، که ما هیچ گاه خوشبخت نخواهیم بود، چرا که: نسبت به دینمون بی تفاوت شدیم، نسبت به وطنمون بی تفاوت شدیم، نسبت به همدیگه بی تفاوت شدیم و ریشه این بی تفاوتی ها در اینه که به فکر کردن، بی تفاوت شدیم.
مگه می تونست حرف های پشت هم مردو فراموش کنه. امام سجاد فرموده اند: "برای زینب جایگاهی است در بهشت که بدست نمی آید الا به اسارت" یعنی تقوا و شکیبایی. کار بدترشد. دوست داشت، بشینه با اون ظاهرا عامی بحث کنه ولی نگاه عاقل اندر سفیه اونو که دید، ساکت شد.
هنوز از خیالات خامش خارج نشده و بین "الکی گیر بدم" یا "یه استراحتی بدم" دودل بود که پرنده رو دید. رفت تو نخش. نه راهشو پیدا نمی کنه و سرگردانه. فکر انتظار پرنده برای کمکی از طرف اون، رفت توی مخیله اش و همچنین استراحت هم رفت پی کارش. رفتن به طرف پرنده همان و پرنده کوچک خود را به در ودیوار زدن همان. پرنده وحشت زده از کسی که می خواست، ناجی اش باشه، فرار می کرد و ناجی وحشت زده تر، از فکر قهرمان نجات شدن، خارج شد و هر کدوم در گوشه ای آرام گرفتند. نمی دونم پرنده در چه فکری بود ولی سیناپس های ناجی کاغذی باز هم شروع به علامت دادن، کرده بودند. با خودشون می گفتند: ببین آدمها مثل همین پرنده کوچیک هستند. اگه از نور هدایت دور بیافتند، گرفتار تاریکی می شن و اون وقت اگه به جای کمک گرفتن از هادی مناسب برای برگشت به نور، بخوان از معیارها و ایده های خودشون بهره ببرن، احتمالا تا همیشه در همون تاریکی باقی می مونند و به ورطه نابودی می افتند.
از دست این سیناپس های بیکاره که جز فکر کردن، کار دیگه ای ندارن، من نمی دونم باید به کجا پناه ببرم. چه فایده ای از این فکر کردن های دایمی گرفته، من خبر ندارم. اون قدر شنیدم دیگران با فکر کردن، به نتایج محیرالعقول رسیدن که نگو.توصیه به خدمت خلق که عبادت به جز خدمت خلق نیست و مجوز به گناه با خدمت خلق چرا که خدمت به خلق همان آزادگی مطلق است که حسین فرمود: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
آخر عزیزان متفکر من، این چه تفسیری از کلام آزاد مردی چون حسینه. حسین کی مجوز گناه داد؟ حسین می گه: آزاد باشید تا با این آزادگی سرانجام به حقیقت دینتون برسید. حسین می گه: روحتونو از اسارت های بشری آزاد کنید و آزاده باشید. مگه دین چی می گه؟ چطور آزادگی رو از دین جدا کردید، نمی دونم.
مایی که می گیم، خدایی همه اعمالمونو می سنجه که درستش کدومه و نادرستش کدوم، وضعمون اینه و از فطرت و سرشت خداییمون دور افتادیم. وای به روزی که آزادگی رو درتعابیر خاص به حصار بکشیم که اون وقت با فراموش کردن درستی و نادرستی اعمال، دور نیست زمانی که تعبیر نیکی به خلق، آزادگی هم فراموش بشه.
من نمی گم (چقدر از این "من می گم ها"، احساس بدی پیدا می کنم. مگه من اصلا کی هستم که بگم یا نگم )، بگذریم، من نمی گم نیکی با خلق، بخش اساسی از شالوده آموزه های دینمون نیست. فقط می گم، همش این نیست. من می گم، اولین و نزدیکترین خلقی که باید بهش نیکی کنیم، روح یگانه خودمونه. منی که هنوز روحم به بدترین وجه اسیره نفسمه، انواع شهوات منو احاطه کرده و من نیز به طرفه العینی کلام حقو فراموش می کنم و به اونها دل می سپرم، چطور دم از آزادگی و نیکی به باقی خلق می زنم. من خودمو فراموش کردم. اولین اسیری رو که باید آزاد کنم، رها کردم، می خوام بقیه رو نجات بدم؟ چرا فکر می کنیم که نمی شه هم زمان، با خودسازی درون، به خودمون و با خودسازی برون، به باقی خلق اله نیکی کرد.
برای امشب کافیه. باز هم سیناپس هام نیاز به تعمیرگاه دارند..
چرا آنچنان سیب منطقو قورت داده ام که هیچ جوری نمی تونم بالاش بیارم؟ چرا وقتی متوجه سرگشتگی و آشفتگیش شدم، وقتی فهمیدم تناقض های روحش، دقیقا مثل خودم آرامششو به هم می زنه، باز هم سطر به سطر استدلال به هم بافتم و دنبال اثبات حقیقت بودم؟ مگه من بارها همین سوالاتو از خودم نپرسیده بودم؟ ولی فقط بخاطر اینکه فکر می کردم نمی شناسمش، نتونستم و شاید هم دریغ کردم که خیلی ساده ولی با موثرترین کلام پاسخشو بدم و بهش بگم: درکت می کنم. چه شناختی بالاتر از اینکه فهمیده بودمش؟
یکی از محبوب ترین شخصیت های زندگیم، شازده کوچولو است. به نظرم این کتاب عصاره بسیاری از حقایقی است که باید یاد بگیریم.
" روباه به شازده کوچولو گفت، اما رازی که گفتم، خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود، دید.
نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
ارزش گل تو، به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای، نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی... "
امروز، عزیزی با توجه به شناختش از علاقه من به شازده کوچولو گفت، قصد دارد، کتاب " بازگشت شازده کوچولو " را به من هدیه دهد. من نیز گفتم، زحمت هدیه را در صورتی بکشد، که نویسنده این کتاب خود روح مرحوم " آنتوان دو سن تگزوپری " باشد.
نمی دونم چه اصراری برای خلق ادامه شاهکارهای نوشتاری وجود دارد. معمولا ادامه چنین شاهکارهایی به جز اسامی مشابه، چیزی از حس خوشایند اولیه را به آدم منتقل نمی کند. این ادامه دادن ها از جنس بدلیجات است. ظاهرا زیباست ولی اکثرا بی ارزش..
نصفه شب شده و باز من به جای خوابیدن، نشستم به فکر کردن. یه دفعه یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش دیده بودم. کلا من خواب های عجیب و غریب زیاد می بینم. از خواب افراد خیلی مشهور گرفته تا مکان هایی که هیچ وقت قدم به اونجا نگذاشته ام.
خواب های فانتزی هم زیاد دیدم. در این خواب ها یا جز شخصیتهای کتاب مورد علاقه ام بودم و در حال گفتگو با بقیه شخصیت های کتاب و یا به نحو خنده دارتری، خودم جز قهرمان های مثلا کارتونی ام که اتفاقی مشاهده کردم. این یکی که از دید من، واقعا نوبر هست.
البته خواب های خیلی جدی هم می بینم. در این دسته از خواب ها یا با فرمولهای پیچیده و حتی دستگاه های عجیبی روبرو بودم که با اینکه پس از بیداری برای خودم رسمشون کردم، موفق به فهمیدنشون نشدم و یا حوادثی از آینده در برابر چشمام گسترده شد که با توجه به وقوع بعضی از اونها فکر کنم، اسم رویای صادقه براشون مناسب تر باشه.
و اما خوابم که نمی دونم باید جز کدوم دسته قرارش بدم:
می دیدم در دریای پهناوری به خواست خودم فروتر می رم و به سمت عمق شنا می کنم. اون قدر شنا کردم که همه جا رو تاریکی مطلق فرا گرفت و دیگه هیچ چیز دیده نمی شد. چنان دچار هراس شده بودم که توان شنا کردن، از من سلب شد. ندایی در درونم به من گفت که نباید بترسم و باز باید حرکت کنم. همین که اولین حرکتو کردم، ناگهان اطرافم پر از حباب های بسیار بزرگ نورانی شد. اون حباب های نورانی، کاملا همه جا رو روشن کردند و منو از تاریکی نجات دادند. ولی من در خواب، فقط به رسیدن به ته دریا فکر می کردم. باز هم به شنا ادامه دادم و دقیقا در لحظه ای که به ته دریا رسیدم، ناگهان خودمو به صورت معلق در فضا یافتم. من در خلا شناور بودم و از نقطه ای در فضا، به زمین کروی روبروم، نگاه می کردم.
در خواب از کشف انتهای دریا ها شعفناک بودم. من چیزیو فهمیده بودم که کسی پیش از من نمی دونست. من کشف کرده بودم که انتهای دریاها راهی است برای نزدیکتر شدن و رسیدن به فضا.
حتی پس از بیداری این احساس شعف کشف با من همراه بود. حس عجیب و ناشناخته ای داشتم. خوابمو برای "هدایت" تعریف کردم و اون به من گفت، می شه خیلی روی خوابم بحث کرد.
من، خودم در مورد اینکه چه نتیجه ای می تونم ازش بگیرم، زیاد فکر کردم. یه چیز بیشتر از همه به ذهنم رسید.
انتهای مسیر جستجو و شناخت اون چیزی نیست که از قبل منتظرش هستی. می تونی از درک کامل حقیقتی، به درک کامل حقیقتی مجزا نائل بشی. یعنی در عمق هر حقیقتی، حقیقت جدیدی نهفته است. و شاید هم، این شکل ها و تفاوت های ظاهری، ناشی از تصورات ماست و همه شکل واحدی از یک حقیقتند. با این حساب، از اعماق دریاها تا فراز آسمانها، هیچ فاصله ای نیست. فقط کافیه راه درستو پیدا کنی..
پروردگارا، یاریم ده از آن دسته ای نباشم که حرف های بزرگ می زنند ولی کارهای کوچک انجام می دهند..
خیلی دیر وقته ولی حتی زمان برام بی مفهوم شده. امشب احساس ناخوشایندی دارم. انگار اعتمادمو به همه کس و همه چیز از دست دادم. خدایا، تو به من بگو، چرا من نسبت به همه دچار شک شدم؟ تو به من بگو، چرا آدمها برام غریبه شدن؟ آدمها همشون برام یه رنگن، رنگی که من اصلا نمی شناسم و همین باعث می شه که بیشتر ازشون فاصله بگیرم.
خدایا، چرا دنیایی که تو این همه قشنگ آفریده بودی، این قدر زشت و سیاه شده؟ تازگی ها دوستی به من گفت: آدمها، دنیا رو شبیه خودشون می بینن. خدایا، یعنی من این قدر ترسناک هستم؟
نمی دونم شایدم، اون چیزی که سیاه شده دنیا نیست، بلکه پرده پیش چشمهای منه. راه حل های شاعرانه، این جور وقتها می گه، "چشم ها را باید شست.."
البته شایدم مشکل فقط از عینک من باشه. آخه من نزدیک بینم. اون قدر به یه چیز، دقیق می شم که همه عیب های کوچیک و پنهانش، برام بزرگ جلوه می کنه. ای کاش مطمئن بودم که مشکل همینه. چون اون وقت، بدون تردید، عینکمو تعویض می کردم..
گاهی از خودم سوال می کنم، تفکر چه فایده ای جز رنج بیشتر و بیشتر داره؟ و بعد به ذهنم می رسه که بی خبری و ناآگاهی بعضی وقتها عین خوشبختیه. چقدر راحتی وقتی لازم نیست از چشم دلت استفاده ای کنی. اون چشمو می بندی و جز " خور و خواب و خشم و شهوت " به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنی و احساس می کنی، چقدر راحت و خوشبختی. دیگه لازم نیست هر لحظه از خودت بپرسی " از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ " دیگه از جهل اندیشه ات دچار افسوس و تاسف نمی شی و جسمت، مرکز ثقل همه وجودت می شه و جز پر باد کردن این خیک میان تهی، دغدغه ای نخواهی داشت. دیگه چه اهمیتی داره که به اندازه ذره ای در جهت درک ماهیت وجودی خلقت انسان گام بر نداشتی؟ چه اهمیتی داره که خود واقعیتو نشناختی؟ چه اهمیتی داره که اطرافت چه خبره؟ چه اهمیتی داره که بر بقیه انسان ها چه می گذره و چه می کنند؟ اصلا به "من" چه، دنیا پر از بی عدالتی و فساد شده یا به "من" چه، انسان ها روز به روز از نقش "خلیفه اللهی خدا، بر روی زمین"، دورتر و دورتر می شن. اون وقت باید اساس جهان بینی ام هم این باشه که: این "من" و این "کره زیبای سبز و سفید و آبی" فقط و فقط برای تمتع بیشتر خلق شده.
راستی یه فکر بهتر هم این روزها، همه گیر شده. فکری که دست این "من" رو برای بی مسئولیت شدن بازتر می کنه. و اونم اینه: " خلقتی وجود نداره. اصلا چه کسی وجود خدا رو اثبات کرده؟ اصلا کی گفته چون در درونمان وجود نیروی برتر خالق رو احساس می کنیم، این خواست درونی باید نمود بیرونی هم داشته باشه."
به توجیه یک مادی گرا، ما آرزوی پرواز را همیشه با خود داریم ولی جز پرندگان نیستیم و به جای بال اکنون بازو داریم. پس خدا هم توهم و رویای ماست. تازه فیزیکدانان هم تئوری خلقت های تصادفی رو مطرح کرده اند. خلقت های بی دلیل و ناشی از انفجار.
خوب دیگه الان، همه چیز برای کسب لذت بیشتر و بیشتر و بی هیچ پاسخگویی در آینده مهیاست.
دیگه چی دارم بگم. چی؟ چی می گی؟ دوباره این "فکر من" سکوتشو شکست. الان باز شروع می کنه به سوال کردن از "من". شروع می کنه به استدلال آوردن برای تفکر و رنج کشیدن. دست از سرم بردار. نمی خوام به این فکر کنم که " بین تمام اهداف زندگی یکی از همه سخت تره و اون تلاش برای یک انسان خوب بودنه. " نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. فقط می خوام احساس کنم، خوشبختم و رها..
و باز تو به عنوان "فکر من"، در درونم فریاد می زنی: خوشبخت ولی پوچ. خوشبخت ولی بی معنا. ظاهرا رها ولی در واقع اسیر زندان جسم و دنیا..
روزگار، خردشدنی ها را خرد می کند، شکستنی ها را می شکند، و بطلان پذیرها را باطل می کند. جنست را عوض کن، بعد به جنگ با روزگار برو!
دو نفر دچار هراس نمی شوند. آنکه از همه چیز آگاه است و آنکه از همه چیز بی خبر. پس هر وقت نترسیدی از خودت سوال کن که چقدر می دانی؟
سیب زمینی خورها(1885) - نگهداری: موزه استدلیجک، آمستردام
ونسانت وان گوگ (1890-1853) نقاش هلندی که زندگی رنجبار و آمیخته به عشق او نمونه ای از زندگی هنرمندان مردمی است، در 32 سالگی دست از زندگی راحت کشیشی شست و با دل سپردن به ندای وجدان هنری خویش، زندگی خود را با زندگی زحمتکشان در آمیخت. تابلوی سیب زمینی خورها که یکی از کارهای اولیه وان گوگ است، مربوط به دوره ای است که ...
ادامه مطلب ...