به ساعتم نگاه می کنم. راس ساعت 00:00 است و من به یاد حرف دوست عزیزی می افتم که مدتها پیش به من گفته بود: این صفر عاشقیه. تو این لحظه باید بهترین آرزوها رو داشته باشی.
ابتدا فکر می کردم عشقی که او برام گفته، چیزی از جنس عشق های زمینیه ولی خیلی زود متوجه شدم، این صفر با تمام صفرهای مشابه در شبهای قبل و بعدش فرق داره. این صفریه که با اون، روز امید به پایان رسیدن انتظار، آغاز می شه. روزی که شاید عشق طلوع کنه و همه چیز از همین صفر شروع می شه. صفر عاشقی...
داشتم از دیوید سلینجر می خوندم و این قسمتش باعث شد که به فکر فرو برم :
(( می دونی تو اون سیبی که آدم در باغ بهشت خورد چی بود؟ منطق بود. منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود. بنابراین اگه می خوای اشیارو همون طور که هستن ببینی، باید اون سیبو بالا بیاری. انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنند..))
با این جمله آخر سلینجر می خواستم، بشینم سیب خورهای اطرافمو بشمرم ولی می ترسم این شمارش به خودم ختم بشه.
هنوز دارم فکر می کنم. آیا سیب منطق باید بالا آورده شود و با چشم دل، به دنیای پیرامون نظر انداخت و یا همیشه باید با خط کش استدلال و منطق همه چیز را سنجید؟
نکته جالب اینجاست که من حتی با این مساله منطقی برخورد می کنم و به دنبال استدلالی برای اثبات آن به خودم هستم. نیازی به شمارش نیست. من یک سیب خورم...
من اندهان دل خویش را با شادمانی های دیگران عوض نمی کنم و رضا نمی دهم اشکی که اندوه از بند بند وجودم جاری می کند به لبخندی بدل شود.
آرزو دارم زندگی ام سراسر اشکی باشد و لبخندی: اشکی که دلم را پاک و طاهر کند و اسرار هستی را بمن بیاموزد. و لبخندی تا مرا به همنوعان و همسفران خویش نزدیک سازد و نشانه سپاس و تمجید من از خداوند باشد. اشکی که با آن شریک غم دلشکستگان باشم و لبخندی که نشانه شادمانی من از هستی خویش باشد.
شادمانه مردن را بر ملولانه زیستن، ترجیح می دهم. میخواهم در اعماق روحم همواره عطش درک عشق و جمال بجوشد چرا که نظر کردم و دیدم که مردمان بی عطش و قانعان، بدبختترین مردم و نزدیکترین آنها به زندان مادیات هستند، و گوش سپردم و ناله های مشتاقان آرزومند را شیرین تر از طنین بهترین سازهای خوش آهنگ یافتم.
شباهنگام، گل،برگهای خویش در هم می کشد و با آرزوی خویش دست در آغوش می خسبد و چون صبح فرا می رسد برای بوسه آفتاب لبان بسته می گشاید. زندگی گلها سربسر شوقی است و وصالی. اشکی است و لبخندی. آب دریا بخار می شود، سر به آسمان می گذارد و پس از تراکم ابری می شود و بر فراز کوهها و دشتها سیر می کند. پس آنگاه در برخورد با نسیمی لطیف، گریان بر باغ و در و دشت می بارد. به رودها می پیوندد و به دریا - وطن خویش -باز می گردد. زندگی ابرها سربسر فراقی است و وصالی. اشکی و لبخندی. هم اینگونه روح انسان از آن روح عام جدا می شود و در عالم ماده چونان ابری بر فراز کوههای اندوه و دشتهای شادمانی می گردد و به گاه ملاقات با نسیم مرگ به زادگاه خویش به دریای محبت و جمال به نزد خداوند متعال باز می گردد.
جبران خلیل جبران
هوشیاری راه جاودانگی است
و غفلت راه مرگ
هوشیاران نمی میرند
غافلان گویی که مرده اند
خردمندان روشن و دانا برآن (هوشیاری)
شادند به هوشیاری
و شاد به جهان اصیلان (آریاها)
آنانکه تعمق می کنند و با پشتکارند
استوار و کوشا
به نیروانا می رسند
به سر حد اعلای رستگاری...
بودا
من دیگر از این گردش ها خسته شده ام،می خواهم بروم و ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی است. می خواهم بدانم که ،راستی راستی ، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا ،هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟
ماهی سیاه کوچولو
همیشه لازم نیست برای بیان مفاهیم عمیق از لغات پیچیده بهره برد. می توان با ساده ترین لغات از اساسی ترین موضوعات حرف زد. این به معنای سطحی انگاری نیست. می توان بی پیچیدگی ساده و عمیق فکر کرد. می توان ماهی سیاه کوچولویی بود و از روزمرگی های زندگی در جویبار کوچک خسته شد و در جستجوی حقیقت در مسیری ناشناخته شنا کرد. مسیری که انتهایش رسیدن به اقیانوس شناخت و آگاهی است. برای یک ماهی هیچ چیز مهم تر از ورود به این مسیر نیست حتی اگر هیچ گاه این سفر به مقصد نرسد. مهم مبارز همیشگی بودن است. مهم آغاز راه ماهی سیاه کوچولو است.
- عشق یعنی رسوایی, یعنی حل شدن در معشوق, یعنی یکی شدن..
+ خب اون وقت تو چی کار می کنی؟
- هیچی دیگه من می ایستم تا حل شدنت رو ببینم!
زمین همچنان می چرخد. کنارم یکی گاه و بیگاه می گرید, یکی مبهوت نگاه می کند, یکی قیافه بی خیال به خود می گیرد. یکی از زندگی می گوید، یکی از مرگ. یکی از دوستی می گوید، یکی از نفرت. همه پکر می آیند و می روند. نمی دانم در مغزشان چه می گذرد , با آنها هم سخن نشده ام.
هنوز هم شهرها پر از زباله است. خاتمی هنوز هم رئیس جمهور محبوب ماست. هنوز تخم مرغ در پنج دقیقه می پزد و آب در صد درجه می جوشد. هنوز هم در ماه مهر مدرسه ها باز می شود. شاید ثانیه ای دیگر نوزادی پا به عرصه وجود بگذارد و شایدباز کودکی به یکباره و بیگاه از دست برود..
به دیواری پشت داده ام که شاید زمانی او پشت داده است. هوا را با فشار وارد ریه هایم می کنم که می دانم همان هوایی است که زمانی او وارد ریه هاش می کرد. در جای جای خانه رد پایش را می بینم. همه چیز هنوز پا برجاست و بی او بوی تعفن و کهنگی دارند. همه زنده اند..حتی این پیران اطراف من به مدد باتری در قلب..
بلوز راه راه آبی هنوز در کمد است و ادکلنش بوی خوشی دارد. همچنان خورشید پر تلالو می تابد.. هنوزم حیاتی اخبار می گوید.. چرا همه چیز خوب کار می کند؟ چگونه بی او این همه خوبند؟ نمی دانند او رفته است؟ از کیف بسته اش چه می خواستند که چون قلب من، پاره پاره و شکسته در گوشه ای افتاده؟
روبرویم لبان خندانی را می بینم که می دانم از این پس دیگر روی خنده نخواهد دید و او با چشمان سبزش همچنان به من می نگرد. پرده خودش را به آغوش باد سپرده و هر لحظه به سویی پرواز می کند, و خلبانی آرزوی او بود و اینک پارچه ای در پرواز از او پیشی گرفته.. هیچ نمی دانم. تنها می بینم زندگی ادامه دارد. در اطرافم آدمهایی هستند با حرفهایی بزرگ و کارهایی کوچک..
یکی تسلیت می دهد، یکی دلداری و من بی خبر نگاه می کنم.. چشمانم طولانی زمانی است که خشکیده و قلبم، این قلب اندوهگین، لحظه ای از گریستن نمی ایستد. زبانم گنگ شده و مغزم، پویاتر از همیشه، هر دم با او بودن را یادآور می شود.
باران عشق را تمامیتی نیست.. حتی گیاه نفس می کشد و من و همه کسانی که می شناسم. بدون او هم چرخ روزگار می چرخد. کتابهایش گوشه ای افتاده و خودش در یک ربعی من زیر خاک خوابیده ولی یادش حتی به قدر ثانیه ای از من دور نیست..
قیافه کولیوارش باعث شد ازش کناره بگیرم. حتی وقتی تمایلشو دیدم بازم میلی به همصحبتی نداشتم. چشامو بستم تا نشون بدم میخوام بخوابم. با چشای بسته هم سنگینی نگاهشو حس می کردم. همچنان میخواست حرف بزنه. خودمو با لبخندای زورکی بهش سپردم تا خسته بشه ولی کمکمک با هر کلمه اش خودم بیشتر مشتاق میشدم. با حرفاش انرژی تازه رو به سوپاپهای تخلیه شده ام تزریق میکرد. اون قدر گفت و گفت تا مطمئن شد اثرشو گذاشته. وقتی تو مقصد پیاده شد، از شیشه عقب نگاهش کردم. نگاهش کردم تا لبخندمو ببینه ولی اون نگاهم نکرد. نگاهم نکرد و رفت..