در این شبها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شبها
که هر آئینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.
توئی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز چگور ناامیدان را.
بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آئینه ها،
گلهای جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام.
تو بارانی ترین ابری که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام.
درین شبها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را،
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
توئی تنها که می خوانی..
شفیعی کدکنی
مدتهاست که تلویزیون هیچ نقشی در زندگی من نداره و به کل این جعبه جادویی رو که پر از برنامه های مزخرف سیمای ایرانه از روزانه هام حذف کردم. ولی بازم گاهی پیش می یاد که نقش رادیو رو برام بازی می کنه و صداشو از دور می شنوم. توجهم به برنامه ای که الان داره پخش می شه، جلب شد. نمی دونم اسمش چیه ولی انیمیشنی در مورد زندگی حضرت ابراهیم هست.
( قبل اینکه حرف اصلیمو بزنم، یه چیز بانمک بگم. مردان مسلح به ساره که همراه حضرت ابراهیم هست، میگن، ای زن، این مرد چه نسبتی با تو داره؟ و من خنده ام می گیره و می گم، انگار نهاد منکرات سابقه تاریخی داره! )
خوب از شوخی بگذریم، برای من سوالی مطرح شده. مگر نه اینکه حضرت ابراهیم خلیل اله هم جز پیامبران اولوالعزم بودند؟ پس چطور مثل نبی مکرم اسلام، ترسیم و نمایش چهره شون، امری توهین آمیز و خلاف شان پیامبری نیست؟ نکنه بسیاری از چیزهایی که به عنوان اعتقاد بهشون احترام می گذاریم ، فقط تابع سیاست یک بام و دو هوا در طول تاریخ بودند و خودمونم خبر نداریم.
از خودم بدم می یاد. چرا این قدر ضعیفم و نمی تونم جلوی سرازیر شدن وقت و بی وقت این اشکهای لعنتی رو بگیرم؟
اه، از خودم بدم اومده، از اشک بدم اومده. کی می خوام یاد بگیرم حرف فقط برای زدن نیست. باید یه کم عمل کرد. کی می شه من، درخت که خوبه، اصلا علف بشم. علفم نه، سنگ بشم. اصلا هر چی بشم ولی آدم ضعیف نباشم. کی می شه؟
داشتم به دلیل رنج کشیدن فکر می کردم. به اینکه چرا وقتی به چیزی که می خواهیم، نمی رسیم رنج می کشیم و اینکه چرا وقتی به چیزی که می خواهیم، می رسیم چون نمی تونیم اونو برای خودمون نگه داریم، باز هم رنج می کشیم.
بوداییان سه حلقه اصلی برای اسارت و دردمندی بطن هستی بشر می شناسند: وهم (موها)، نفرت (دوشا)، شهوت(راگا). من همه اینها را در وابستگی به منیت درونمون خلاصه می کنم.
سر به سجده داشتم ولی به جای دعایی در خور، با خودم می گفتم، این "من درونی" باعث رنج کشیدن منه. "خودخواهی های وجودم" باعث رنج کشیدن منه. خودم باعث آزار خودم هستم. اگه بتونم با اندیشه درست، تمناهای وجودمو در اختیار بگیرم، زنجیر اسارت پاره و دردمندی به درماندگی ختم نمی شه. و به فردا فکر می کنم که نماد قربانی شدن منیته.
از فردا گفتم ولی امروز هم روز خاصی برام بود. امروز عرفه بود و من به یاد عرفات بودم. اقوال مختلفی در وجه تسمیه این مکان شنیدم. ولی یکی رو از همه بیشتر دوست دارم.
(( حضرت آدم و حوا پس از هبوط به زمین و بعد از جدایی طولانی، در این صحرا دوباره به یکدیگر رسیدند و به شناخت دست یافتند. ))
وقتی سر به سجده داشتم، تفکرات مختلف مانع دعا شد ولی حالا می خوام دعا کنم، چون آدم و حوا، فراقمون به آشنایی برسه و معرفت کسب کنیم.
پی نوشت: یکی دیگه از اقوال مربوط به عرفات، به اعتراف حضرت ابراهیم به گناهانش نزد حضرت جبرئیل بر می گرده. منم می خوام اعتراف کنم که همه این مطلبو برای دعای آخرش نوشتم.
ای خدا، ای شاهد اسرار نهان و دانای راز پنهان...درخواست می کنم به آن نام مبارکت که بدان نام آسمانها را بی ستون برافراشتی و زمین را بروی آب منجمد بگستردی..و به نام سبوح و قدوس و برهانت که آن نور فوق هر نور است و نور صادر از نوریست که روشنی بخش تمام انوار است که هر گاه بر زمین رسد، زمین را بشکافد و چون به آسمان رسد، درهای سماوات را بگشاید و چون به عرش رسد، از هیبتش بلرزد و به آن نامی که از شنیدنش اندام ملائک مرتعش گردد، از تو درخواست می کنم، از من ببخش گناهانی را که جز تو کسی نبخشد آنها را...و مقام یقینت را به قلبم نازل و رجا و امیدواری را بر دلم فرود آور تا به جز تو به هیچ کس امیدوار نباشم..به حق رحمت وسیعت ای مهربانترین مهربانان عالم
جنگجو بودن به معنی کامل بودن یا پیروزی نیست. بلکه جنگجو بودن یعنی آسیب پذیر کامل بودن و باز عمل کردن.
جنگجو هیچ وقت تسلیم نمی شه. بلکه عشق رو در کاری که دوست داره، پیدا می کنه.
برای جنگجو بودن، کافیه آشغالایی که تو کلته بیرون بریزی. اون صدایی که می گه: تو نمی تونی
و به هیچ چیز فکر نکن، جز اون لحظه ای از زمان که در آنی
- کجایی؟ - اینجام
- چه زمانیه؟ - الان
- تو کی هستی؟ - همین لحظه..
یه نصیحت می کنم و دیگه هم دور این مقوله رو قلم می گیرم. دل چه سر به راهش و چه هواییش، همیشه این خطرو براتون ایجاد می کنه که هر لحظه به گریه بیافتید. اگه از اون جنس آدم هایی هستید که می خواهید محکم و استوار تو مسیرتون حرکت کنید و هیچ گاه تزلزل نداشته باشید، شما هم دور دلو قلم بگیرید. والسلام
حرف ، حرف، حرف. چقدر از این حرف زدن ها احساس خستگی می کنم. امروز با خودم گفتم، اصلا همه چی رو ول کنم. مگه فقط من هستم که این حرف ها رو می زنم که اگه نگم از جایی کم بیاد. اون قدر آدمها از این حرفا زدن که نگو. چه فایده؟ بعدم نشستم به نتایجی که گرفته بودم، فکر کردم. ولی به قول هدایت، تو اول کلی نتیجه گیری می کنی و بعد همشو پهن می کنی و روش می شینی. منم می گم آخه، موقع فکر کردن، این عقل شیر پاک خورده خیلی خوب کار می کنه ولی وقتی موقع عمل می شه، این دل که بگم خدا چی کارش کنه، موش می دوونه تو کار عقل.
می گم دل و یاد دختر کوچولویی می افتم که امروز دیدم. دختره رو شیشه ماشین، ها کرد تا بخار کنه. بعد با نوک انگشتش یه دل رو شیشه کشید. با خودم گفتم، ای بابا، این بچه هم تو حال و هوای دله. خبر نداره از گور این دل، چه آتیش ها که بلند نمی شه. حالا اگه این دل بی چشم و رو، سر به هوا نباشه و حواسش به درش باشه که کی، تو می یاد، یه چیزی. باز یه خیری داره. ولی اگه دل اون قدر کوچه بازاری بود که با هر نگاهی هوایی شد، چی؟ اگه امروز یکی رو می دید، دنبالش می دوید، فردا نمی دیدش، دنبال یکی دیگه بود، چی؟ چه اسمی روی این رابطه می شه، گذاشت؟ باید دنبال یه اسم دم دستی گشت. منکه فکر می کنم، رابطه دل و قلوه ای مناسب ترینه.
راستی رابطه دلهایی که در بود و نبود هم، حتی با امید کم وصل، بازم به یاد هم اند، چه اسمی داره؟