امروز عاشوراست. از صدای هر ضربه ای که از طبل ها و سنج های دسته روندگان به گوشم می رسد، گویی تک تک سلول های قلبم به ارتعاش در می آید و نام حسین را فریاد می زند ولی هنوز برای اینکه جسارت داشته باشم که بگویم حسین الگوی من است، خیلی خیلی فاصله دارم که خوب می دانم چطور زندگی این دنیایی مرا اسیر خودش کرده و لبیک گفتن به حسین کار هر کس نیست!
کم ادعایی نیست که بگویی اگر با حسین هم عصر بودی، تو هم کربلایی و عاشورایی می شدی. و البته شاید به ظاهر چنین گفتاری سهل به نظر آید ولی به سادگی، پوچ بودنش حتی در عصر ما نیز اثبات می شود. در روزگاری به سر می بریم که یزیدهای زمان بارها و بارها عاشورا را در عرصه کربلا زنده کرده اند و می کنند و ما که گویی کم از شامیان نداریم، باز هم پشت به صحنه از شجاعت خود داد سخن می رانیم و لاف مردانگی می زنیم!
کشتار بی رحمانه انسانها از هر دین و مسلک و مرامی، در هر نقطه ای و با هر اسمی خواه حتی اگر با نام عدالت صورت گیرد، جز جنایت نیست. چطور جرات می کنیم نام خود را مسلمان آزاده و پیرو آزاد مردی چون حسین بگذاریم ولی این گونه چون کبک سر به زیر برف فرو کرده ایم و چشمهایمان را بر جنایت علیه بشریت می بندیم؟
می شنیدم که می گفتند، امروز بیش از 3 میلیون از عاشقان حسین، گرد او بر مزارش جمع آمده اند و یا حسین یا حسین سر می دهند و بر سر و روی می کوبند و واحسرتا می گویند که چرا ما زمان تو را درک نکردیم تا بتوانیم به پیروی از تو بگوییم، هیهات من الذله!
آخر این چه دروغ بی شرمانه ای است که می گویید! نزدیک شما، طفلان بی گناه را چون احشام به قربانگاه می برند و سر می بُرند و شما همچنان بر طفلان مسلم می گریید و خود را سوگوار و یک پارچه عزادار جا می زنید!!
ننگتان از این زبونی که حتی اگر نخواهیم جمعیت 1.2 میلیاردی شما به نام مسلمان را با جمعیت 7.3 میلیون صهیونیست مقایسه کنیم، همان بیش از 3 میلیون به اصطلاح عاشق فدایی ولی هراسان از عکس العملی متحدانه در برابر کفر زمان، برای اثبات حقارتتان و دروغ بودن ادعاهای پایان ناپذیرتان بر یاری مظلومان کافی است!!
بودا در پاسخ به سوال دوستی که از او پرسیده بود، آیا در جهان چیزی هست که به آن علاقه داشته باشی؟ گفت: آری، باران، چون فکر می کنم تنها چیزی که این دنیای خاکی را به آسمان و عوالم بالاتر از آن وصل می کند، همین رشته ها و ریشه های خیس ابریشمین باران است و بس. من باران را بسیار دوست دارم.
پی نوشت: منم عاشق بارون و راه رفتن زیرش، بی هراس از خیس شدنم. مدتی پیش پیامکی بهم رسید که توش نوشته شده بود: « بارون نباش که با التماس خودتو به شیشه بکوبی. ابر باش که همه منت باریدنتو بکشن »
و منم بعد اینکه آخر همین پیامک جمله زیرو اضافه کردم، اونو دوباره فرستادم:
« همه اینو می گن ولی من بهت می گم: بارون باش که بی دریغ بخشنده است! »
چند روزیه که هر کاری انجام می دم، کتاب "ژان کریستف" نوشته "رومن رولان" همراهمه و در حین انجام کارم اگه شده سطری از اونو می خونم. باید این کتابو سالها پیش می خوندم که نشد و حالا نمی دونم تحت چه اثری فکر می کنم چقدر فرصتها محدوده و باید دو برابر زندگی کرد و چقدر حیفه مهلتمون فقط در حال پرورش ابعاد کوچیکی از وجودمون تموم بشه! و این جوری خوندن "ژان کریستف" شروع شد.
نه اینکه این کتاب دنیای جدیدی پیش روم باز کرده باشه ولی حداقل در حال گسترده تر کردن دنیامه و باهاش حال خوشی دارم. امروز یه آشنا مدعی فرهیختگی بهم گفت، این کتابا قدیمی شده و باید کتابای نویسنده های جدیدو بخونم. و منظورش از نویسنده جدید، پائولو کوئیلو بود!
نویسنده های قدیمی و یا خیلی مشهور با شاهکارهاشون که به جای خود، نمی دونم چطور می شه کوئیلو رو حتی بین نویسنده های شناخته شده ای مانند هسه، دوراس، مارکز، ساراماگو، کوندرا و یا حتی گرودر و سلینجر، جز نویسنده های تراز برتر دونست. من همه کتاباشو خوندم و در مورد همه شون هم یه حس دوگانه که انگار این نوشته ها، حرفهای خود نویسنده نیست و از جایی گرته برداری کرده، داشتم. حداقلش اینه که قیاس پائولو کائیلو با رومن رولان، مانند قیاس برکه با دریاست!
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد. اندکی منتظر می ماند، اما سرانجام - چون خروج پروانه طول می کشد - تصمیم می گیرد این فرایند را شتاب بخشد. با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند. اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد.
کازانتزاکیس می گوید: « بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم. آن جنازه کوچک، تا به امروز، یکی از سنگین ترین بارها، بر روی وجدان من بوده است. اما همان جنازه باعث شد، درک کنم که یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد: فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان. بردباری لازم است، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگی ما برگزیده است. »
نمی دونم چرا همینکه پا به دانشکده علوم می گذارم، این ماهی کوچولوی آروم تبدیل به یه ماهی کوچولوی فوق شیطون می شه! اصلا انگار محیط دانشکده برام حکم اکسیر حیات بخشو داره. بهم سرزندگی و نشاط می ده.
این ماهی شیطون توی دانشکده کارهای خنده داری هم کرده که گاهی حسابی صداش در اومده. مثلا یه بار دانشجوی مافوقم ازم خواست در اتاق بچه های دکتری رو قفل کنم. از اونجایی که همش حس می کردم از اونایی هست که می خواد از زیر کارهاش شونه خالی کنه، با بی حوصلگی و نارضایتی مثل همیشه دویدم تو راهروی تحصیلات تکمیلی و سریع و بدون اینکه داخل اتاق نگاهی بندازم، درو قفل کردم.
حالا فکر کنید ساعت 8 شب و دانشکده هم از دانشجویان سطوح معمول خالی بود. یک ساعت بعد این ماجرا شنیدم که یکی از دانشجویان دکتری که اتفاقا از اونایی بود که اگه از دیوار صدا بشنوی از اون محاله حتی یه نجوای کوچیک هم به گوش برسه، دچار دردسر خنده داری شده که ناچارش کرده یک ساعتی داد و بیداد کنه تا از دردسر خلاص بشه. دردسرش چی بوده؟ اون بنده خدا بدون گوشی همراه و کلید داشته تو اتاق بچه های دکتری سرچ اینترنتی می کرده که ناگهان متوجه شده در اتاق، ساعتی که عموما کسی دانشکده نیست از پشت قفل شده و اونم هر چی صبر کرده دیده، نه، با سکوتش مجبوره تا صبح تو همون اتاق حبس بمونه و ناچارا در یک عمل انتحاری شروع به داد و بیداد کرده و سرانجام توسط ماموران جان برکف نگهبانی از حبس یک شبه نجات بخشیده شده بود!
اینکه مقصر کی بود که نیاز به سوال نداره ولی فکر کنید قیافه اش بعد اون همه جیغ و داد چقدر خنده دار شده بود. منم که جرات اعتراف به چنین جنایت بزرگی رو نداشتم، مثل بچه های مظلوم و بی گناه از کنارش رد شدم. اما به خدا این قدرم بی رحم نیستم و یه کمایی وجدان درد گرفتم ولی خب حفظ جان از دست یک گربه ساکت که حالا تبدیل به یک ببر خشمگین شده بود، واجبتر از هر چیز دیگه ای بود!
حالا که دارم فکر می کنم، می بینم جدا از شیطنتهای گاه و بی گاه، اون چیزی که بهم سرزندگی می ده، نه خود دانشکده که آدمایی هستند که اونجا باهاشون خاطرات به یاد موندنی دارم. آدمهایی که نه براشون تفاوت جنسیتی مانعی برای دوستی های پاک و صادقانه بود و نه تفاوتهای ظاهری و یا حتی شخصیتی، اونها رو از همدلی خالصانه و یا شادی های مشترک دور می کرد. ای کاش همیشه بتونیم داشته هامونو ببینیم..
ای دل، شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل، نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من؟
ای دل، مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من؟
یادت نمی آید که او می کرد روزی گفتگو؟
می گفت:« بس، دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود ترا کآگه شوی از خار من؟ »
گفتم:« امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمّار من. »
خندید و می گفت:« ای پسر، آری، ولیک از حد مبر. »
وانگه چنین می کرد سر، « کای مست و ای هوشیار من. »
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم:« نباشم اندر جهان، گر تو نباشی یار من. »
گفتا:« مباش اندر جهان، گر روی من بینی، عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من. »
گفتم:« منم در دام تو، چون گم شوم بی جام تو؟
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من. »
حالم دگرگونه. نمی دونم علت صخره مرجانی ای هست که چند روزه بهش خوردم و گیجم کرده و یا منم در حال و هوای ایام مناسبتی قرار گرفتم.
تمام امروز در این فکر بودم که زندگی ارزشمند چه معنایی داره؟ آیا هر چه بیشتر در تکاپو باشیم و دایم در حال دویدن و تغییر جهت دادن، یعنی زندگی ارزشمندتری داریم؟
داشتم با خودم از تاثیر تغییر جهتها در ارزشمندی زندگی می گفتم که یاد نکته ای افتادم.
تاریخ از حسین توقع داشت که حسین باقی بماند. توقع داشت آنگونه کشته شود که بتوان در همه تاریخ، تمام شهادتهای آزادیخواهانه را به حسین وار بودن منسوب کرد و سربلند گفت، مکتبی که شهادت دارد، اسارت ندارد. حتی خدا و عرشش هم می خواست که حسین، پسر علی و فاطمه را کشته ببیند. از حسین انتظاری جز حسین بودن نمی رفت و گویی حسین چاره ای جز حسین بودن نداشت.
حسین برایم مظهر آزادگی است ولی آنکه باعث می شود بیشتر به فکر فرو روم، حسین پسر علی نیست بلکه حر پسر یزید ریاحی است. کجای تاریخ در انتظار چنین تغییر جهتی بود؟ چه اجباری او را به سوی چنین انتخابی سوق داد؟ آیا او هم در پی معنا دادن به زندگی و یافتن ارزشمندی حقیقی آن بود؟ آیا حر به مانند نامش، ارزشمندی را در حریّت از تمام تعلقات یافته بود؟ من جز این فکر نمی کنم و هر لحظه بر میزان تحسین و ستایشم نسبت به او افزوده می شود.
پی نوشت: همیشه می شنوم که همه یک شب عاشورا و شب انتخاب خواهیم داشت. شبی که باید در آن مسیرمان را مشخص کنیم که آیا می خواهیم به مانند حر جسارت تغییرات اساسی را در خود بیابیم و به دنبال معنایی برتر از زندگی برای ارزشمندتر شدن آن باشیم و یا با حداقل مفهومی که از زندگی انسانی استنباط می شود، این دوره را به پایان ببریم.
راستی یعنی هنوز شب انتخاب من فرا نرسیده؟
گویند خدا، آدم را پس از پسینگاه جمعه خلق کرد و هم به روز جمعه وی را از بهشت بیرون کرد..
به این نتیجه رسیدم که با عینک و یا بی عینک فرقی نداره. در هر حال، همه چیز رو به یک رنگ می بینم. عیب از چشمهای منه. هیچ کاری فایده نداره. می خوام چشمهامو ببندم و دیگه باز نکنم.. تمام.
می خواستم از صمیم قلب بنویسم:
امشــــب در ســـر شـوری دارم
امــشــــب در دل نــــوری دارم
باز امشـــب در اوج آســـمــانم
راضـــــی باشــد با ســتـارگـانم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عــالـــــم گـــویـی دورم
از شادی پر گیرم
کـه رســـم بـه فــلــک
ســــرود هســتی خــوانـم
در بـــر حــــور و مـــلــــک
در آســــمــان هـا غوغــا فکنم
ســـبــــو بـریـزم ســاغـــر شـکنم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عــالـــــم گـــویـی دورم...
ولی وقتی نوشتنم تموم شد، تنها چیزی که در، سر و دل حس نمی کردم شور و نور بود. نه، این شعر مناسب حال من نیست.
شعر شب من اینه:
آه ای صبا!
چون تو مدهوشم من
خودفراموشم من
خانه بر دوشم من، خانه بر دوش
من در پی اش کو به کو افتادم
دل به عشقش دادم
حلقه در گوشم من، حلقه در گوش
گر در کویش برسی، برسان این پیام مرا:
«بی چراغ رویت، من ندارم دیگر تاب این شبهای سرد و خاموش
هرگز هرگز باور نکنم عهد و پیمان ما شد فراموش...»
ای جان من!
غرق سودای تو، بی تماشای تو، دل ندارد ذوق گفتگو
بی جلوه ات، آرزو بی حاصل
بی تو در باغ دل خود نروید سرو آرزو
شبها مرغ لب بسته منم، دل شکسته منم، تا سحر بیدارم، سر به زانو دارم
بر نخیزد از من های و هوی
بی تو سیل گل را چه کنم؟ گل ندارد بی تو رنگ و بوی...