قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند..
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود..
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت..
پ.ن: ماهیه خونسرد حتی وقتی باید از شعف شنا در اقیانوس به آسمان بجهه، باز هم بیتفاوته.. از هفت خوان گذر کردم تا به اینجا برسم ولی باز فاقد احساس مشخصیم..
آدمهای سخت به سان الماسهایی تراش نخورده و بیپیرایه مانند تمام معانی نافهمیدنی دیگه، منو جذب خودشون میکنند. وقتی با نام امیل سیوران آشنا شدم اولین نکته جالب در موردش، تناقض پایان زندگیش با سرنوشتی بود که او در مقالات و جملات برگزیدهاش، خوانندهها رو به سمتش تشویق میکرد. این فیلسوف یهودی مینویسه، هستی انسان یعنی درد و رنج برای وی، و فاجعه انسان نه در مرگ او بلکه در تولدشه. او تولد انسان و به زنجیر کشیدنش رو مترادف میبینه و متولد نشدن انسان رو بهترین وضعیت برای هستی او میدونه. این متفکر بدبین و مبلغ خودکشی، هرگز ازدواج نکرد و تا پایان عمر چون کولیان سرگردان در مسافرخانهها بیتوته و سرانجام بیاونکه به تئوری هر چه زودتر ترک کردن جهان جامه عمل بپوشانه، در سن بالای هشتاد از دنیا رفت!
جایی خونده بودم که فلاسفه عموما عمرهایی طولانی دارند. حداقل اون قدر طولانی که بتونند معنای حرفهایی که میگویند رو توضیح دهند! هر چند در بعضی موارد گفته شده که حتی خودشون هم نمیدونستند چه می گویند تا بتونند توضیح واضح و روشنی ارائه دهند. شاید برای همین سیوران خلاف تمام تبلیغاتش عمل کرد. البته او جنبههای جالب توجه دیگه ای هم داره. جملات خاصی که از او به جا مونده واقعا تفکربرانگیره. در جایی میگه من عارفی هستم که به چیزی ایمان نداره. و در جایی دیگه می گه، تو در گستره آفرینش در هیچ یک از اشکال دین نخواهی توانست شکوفا شوی. من خود نیز زمانی به دنبال رستگاری بودم، اما تمامی مکاتب ایمانی انسانهای میرنده از من خواستند که خویشتن خویش را انکار کنم! او معتقد بود که چیزی کشف نکرده و فقط منشی احساسات خویش بوده است.. وقتی این جملات رو میخونم به این نتیجه میرسم که شاید هم او بر خلاف تفکراتش عمل نکرد و حلقه مفقوده فقط اینه که او هرگز درک نشد..
قصهاش درازه..
معصومیت چیز مزخرف و چندشاوریه. یه چیزی تو مایههای بیدست و پایی باکلاس. اصلا شیطون سرد و گرم چشیده خیلی قابل اعتمادتره از معصوم چشم و دل پاک. حداقل هیچ شیطونی نمیتونه با یه چشمک سیب خورش کنه..
زمان دانشکده یه پرفسوری داشتیم آمریکا درس خونده و درس داده. اینو گفتم تا سطح سوادشو بدونید. اما مساله، معلومات این استاد نیست. این بزرگ مرد، با اون قد بلند، شونههایی که انگار چوبلباسی توش جا مونده، سر کم مو و ابروهای پر پشت و دهان یه کم کج که اگه کسی رو با تغیّر صدا میزد حتی شجاعترین دانشجوها هم، ببخشید، شلوار مبارک رو خیس میکردند، برای من واضحترین توصیف غول خیابان آرام کمدی چارلی چاپلین بود! البته غولی با قلبی طلایی که اکثرا اونو پشت خشونت و جدیتی گولزنک مخفی میکرد. ولی همین آقای غول، یه روز سر کلاس، نمیدونم چی شد، یهویی گفت، بچهها دیدید تو مغازهها تخم بلدرچین و گوشتشو میفروشند؟ شما از اینا نخرید. چطور دلشون مییاد پرنده به اون کوچیکی رو میکشند و میخورند..
حالا چی شد یاد این خاطره افتادم. در سفر آخرم به جنوب کشور، همسفرها با ذوق از خرید گنجشک تعریف و تشویق میکردند که من هم بخرم. با پرسوجو، کاشف به عمل اومد، اونجا گنجشکهای پوستکنده و آماده طبخ، به صورت دانهای به فروش میرسه. دوستان حدود صد تایی خریده بودند! ولی من از دیدن اون تکههای گوشت و استخوان کوچولو، همراه با گردنی باریک به نازکای چند میل، دلم ریش میشد و نمیتونستم تصور کنم چطور کسی میتونه راضی بشه که صدها و صدها از این پرنده ها شکار بشند تا بی هنر پیچ پیچ اونها از لذت چشیدن گوشت گنجشک هم بینصیب نمونه..
آخه چطور انسانی که شدت ضعف و بیدفاع بودن فرد روبرو باعث میشه دلش به رحم بیاد، در برابر موجودی که در زمره بیدفاعترین، ضعیفترین و بیآزارترینهاست، میتونه تا این حد بیرحم باشه؟ این بشر دو پا که مدعیانه همه چیز رو آفریده خدا برای استفاده خودش میبینه و مغرورانه دست به چپاول و غارت هر آنچه هست میزنه، هرگز میاندیشه معیار ارزشمندی جان در چیه و آیا کوچکی یا بزرگی ابعاد جسم میتونه تفاوتی در این ارزشمندی ایجاد کنه؟ و یا هرگز براش مهم هست که یک بار از خودش بپرسه چه چیزی باعث میشه ستاندن جان موجودی دیگر دارای حرمت بشه؟ اصلا به ظن اون ذهن زیادهخواه فرصتطلب میرسه که برای ارضای حس قدرت مطلق بودن حتما لازم نیست با آزردن و آسیب زدن به هر چه در دسترسش هست، خودشو اثبات کنه، بلکه میتونه با خصلت رافت همهگیر و بخشنده بودن، تبدیل به خلیفهای دایمی بر این کره خاکی و ماورا بشه؟ همون خلیفهای که زمین و زمان برای همیشه مسخر او قرار میگیره..
ب.ن: امروز در اخبار زمانه از سرنوشت تلخ مارهای موسسه رازی خوندم. مارهایی که پس از سمگیری، به صورت زنده در کوره انداخته و سوزانده میشوند.. این هم نمونه دیگری از قساوت بیپایان این بشر تمامیتخواه نسبت به سایر جانداران..
انگار هامون در بخشی از وجودم رخنه کرده که باعث میشه دایم صداشو بشنوم. و این روزها بیش از پیش با منه.. حتی همین لحظه با پس زمینه ای از موسیقی باخ، همراهمه..
- تو میخوای من اونی باشم که واقعا خودت میخوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو میخوای، اون وقت
دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیست..
+ من من من من، اه
- خب، آره. تو واقعا خودتی؟ تو آدم دو سال پیشی؟ تو اون آدمی هستی که من میشناختمت ؟ آره؟ تو یعنی
اصلا عوض نشدی؟
+ نه، عوض نشدم. تو رو دیگه دوست ندارم..
_ واقعا این جوریه؟ یعنی همه اون زمزمهها، زندگیها، عشقها، همه دروغ بود؟
_ چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ منکه پاک حساب سال و روز از
دستم در رفته..
+ بهر حال تقصیر من بود. من عاشقش شدم..
وقتی میشنیدم گاردیهای نینجایی به رهگذران عادی ناسزا میدادند، بیشرافتهای کثافت یک جا نایستید، وقتی میدیدم چطور پیرمرد را که فقط دنبال جمع کردن تکههای خرد شده موبالیش از روی زمین بود به باد کتک گرفتند و اسپری به صورتش میپاشیدند، وقتی جمعیت از گلولههای رنگی پرتابی بیهدف فرار میکردند، وقتی رو به مردم ساکت میگفتند، کافیه، برگردید خانهتان، آمریکا دیگر از شما متشکر است، وقتی ضربههای مشت به چانه جوانی که دستانش از پشت بسته شده بود را مشاهده میکردم، وقتی چشمانم به چشمان بیرحم نقاب مشکی پوش چماق به دست خیره ماند، وقتی پسر سبزپوش بخاطر هیهات من الذله گفتن جواب پس میداد، وقتی موتور سواران به قصد ایجاد رعب شناسایی، با دوربینهای بزرگ فیلمبرداری میکردند، وقتی دختر کنارم میگفت، ما نوکر با باتوم نمیخواهیم،.. به اندازه وقتی که دخترک چادر به سر، دقیقهای با کینه زل زد و چشم غره میرفت تا با نگاه، ترس و نفرتش را به من منتقل کند، یا به اندازه وقتی که شنیدم مرد میانسال به زن میانسال شال سبزی فحش نثار میکرد و از او میخواست به طرف دوربین برگردد تا فیلمش برداشته شود و بیچاره اش کنند، یا به اندازه وقتی که زن محجبه با غیض به دختر فشن میگفت ما را ببین تا چشمانت در بیاید و بعد ندای الله اکبر سر داد و دختر جواب داد دهان نجست را بشور و این کلام شریف را به زبان بیاور، و یا به اندازه وقتی که پسرک لاغر اندام پرچم و پلاکارد به دست، به ماموران زننده هموطنانش می گفت اجرتان با آقا امام زمان،.. وجودم پر از غم غربت و فرقت نشد. غم غربت و بیگانگی در دیار خود، و غم فرقت و دوری از مردمی که روزگاری دست از جان شسته برای جاودانگی ایران، به یک صدا نام آزادی را فریاد میزدند و اینک به سودای خام سیاستبازان، این چنین به جان هم افتادند..