................................................................................................................................................
...
شیش سال پیش بودو دوازده تا سی دی. شیش تاشو تو شیش شب دیدمو، شیش تاشو تو یه شب.. جذب شخصیتها شده بودم. لیلی، پوری فشفشو، سعید و شاید بیش از همه مرشد داستان، اسداله میرزایی که اصرار داشت حتما سعید یه سفر با لیلی بره سانفراسیسکو، تا راه برگشتی برای دلدار باقی نمونه.. و سرانجام، نصیحتی جانانه به سعید که سرخورده از عشقی نافرجام، درمانده بود، اسداله از مردی گفت که سالها پیش عشق اونو با خودش برده بود و در ازاش رهایی و آزادی همیشگی رو براش آورده بود. مردی که اینگونه عنوان بهترین دوست اسداله رو به خودش اختصاص داد..
آخرش نفهمیدم غیرممکن، ممکن است یا غیرممکن، غیرممکن است..
پ.ن: ژان ژاک روسو: هیچ چیز غیرممکن نیست چون غیرممکن خودش میگوید، من ممکنم.. با این حساب غیرممکنی وجود نداره و غیرممکن خودش غیرممکنه!
چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما..
جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمنزار قشنگ، یه بزی زندگی میکرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب میرفت پی غذا واسه بچهها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشهزار. بز بز قندی، نگران به بچهها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمیکنیم. نه نمیکنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغالهها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما میدونیم تو گرگ گندهای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغالهها، بزغالههای شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچههاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بیبزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچهخوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغالهها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصهها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..
پ.ن: یه چیزی قلقلکم میده. اگه همه بزغالهها عین بچه آدم، خودشون میرفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی میخواست قصه شونو بنویسه؟
جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانیها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بیتفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست..
پ.ن1: وقتی درگیریهای چند سویهای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازهای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحهای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژهای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کردهاند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!
پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوسها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..
یه آگهی دیده بودم که توش نوشته بود: استخدام منشی، با شرایط عدم آشنایی با بازی تراوین! امروز که خبر خلع مرجعیت آیتاللهی رو از طرف جامعه مدرسین حوزه علمیه قم خوندم، به این نتیجه رسیدم احتمالا برای انتخاب مرجعیت هم باید چنین آگهی درج بشه: استخدام مرجع تقلید، با شرایط عدم آشنایی با عدالت و شجاعت..
پ.ن1: حزب رستاخیز ملت ایران به دستور شاه پهلوی در زمستان 53 تشکیل شد و همه احزاب مجاز در آن ادغام شدند. اندکی بعد عضویت در این حزب اجباری اعلام شد و شاه در سخنان خود گفت: «هر کسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند. اگر نشد از ایران خارج شود. اگر نخواستند خارج شوند، جایشان در زندان است.» دولت اعلام نمود برای هر ایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر میشود و به خارج فرستاده خواهد شد. حزب رستاخیز سه سال بعد از تشکیل، در اهداف خود از جمله تحکیم رژیم و نهادینه کردن سلطنت و تثبیت دولت موفق نشد و به جای ایجاد ثبات، کل رژیم را تضعیف کرد و سلطنت را بیش از پیش از ملت جدا ساخت و معدود پیوند موجود در رژیم را از بین برد و سرانجام در پائیز 57 به دستور خود رژیم برچیده شد.. و خود این رژیم تک قطبی هم، زمستان 57 ظاهرا توسط ملت، به زبالهدانی تاریخ پیوست..
پ.ن2: ای کاش الان 57 بود و من می گفتم، به پیر، به پیغمبر، به هر آنچه شما قبول دارید، من رستاخیزتونو قبول ندارم!
همون قدر که روایات مخدوش مذهبی به نظرم عوامانه و مضحکند، زندگی پر هاله مردان قهرمان و یکه، منو شیفته خودشون میکنه و تحت تاثیرم قرار میده. این مرد ممکنه سیاوش اساطیری و تنها، مابین تورانیان قصههای شاهنامه باشه یا حسین مظلوم و آزاده دشت کربلا و گیر افتاده در حصار یزیدیان، و یا حتی مسیح انکار شده و مصلوب فریسیان دنیاطلب. بر هر سه اینها اشک ریختم. زمانی که سر سیاوش درون لگنی بریده میشد تا قطرهای از خونش بر زمین ریخته نشه ولی قاموس زمین و زمان چنین چیزی رو تاب نیاورد و قطرهای چکید و از اون محل گیاه سیاوشان رویید، تا سیاوش جاودانه بشه. وقتی حسین؛ هر که بود و هر چه کرد؛ ننگ و ذلت رو نپذیرفت و راه آزادگی و مرگ با شرافتو طی کرد و او هم جاودانه شد. و نیز بر لحظات سخت و نفس گیر عیسی بر صلیبش اشک ریختم. معترفم که در خلوتم بر عیسی بیش از بقیه اشک ریختم. چون بیش از بقیه، از او خوندم. از انجیلی که تو گاه کودکی میخوندم و هیچ نمیفهمیدم، تا کتابهایی که معتقدانش می نوشتند و برام تکاندهنده بود. "مسیح باز مصلوب"، "گمگشده راه حق"، "آخرین وسوسه مسیح" ؛که این یکی به شدت منو لرزوند و با تنهایی منحصر به فرد عیسی بر صلیب، منم به سختی میگریستم و قادر به کنترل قطراتی که یک به یک سرازیر میشدند، نبودم؛ و بسیاری دیگه از کتابها و حتی این آخری که لحظاتی پیش خوندنش تمام شد. "انجیل های من" اثری از "اریک امانوئل اشمیت". کتابی مرکب از دو بخش..
بخش اول، شب باغ زیتونه، که از زبان عیسیایی میگه که خودش تا پایان باور نداشت مسیح موعوده و نیز ادعای پسر خدا بودن نداشت. او بشری معمولی بود که حتی اولین معجزه رسالتش سخن گفتن بر گهواره نیست. در واقع اصلا رسالتی در کار نیست و عیسی که نهایت رنج رو به قیمت مهر ورزیدن به دیگران به جان میخره، بی اونکه پیام وحی رو دریافت کنه، به امید کشف خودش در تنهایی، با غور و سقوط و غوطهور شدن در خودش، خداشو مییابه! مریم ناصری هم هیچ نشانی از مریم مقدس و مادر باکرهای که می شناسیم نداشت. یهودای خائن هم، کسی نبود جز وفادارترین و نزدیکترین یاری که عیسی بر ایمان و اطمینان مطلق او به بازگشت و عروجش پس از سه روز، غبطه میخورد! مردی که عیسی هرگز کسی رو به اندازه او دوست نداشت و به همین علت این مرید برگزیده رو برای بزرگترین فداکاری ممکنه برگزید! و یهودای اسخریوطی انتخاب شد تا پشت پرده خیانت تا ابد منفور باشه و مسیح بر صلیبش، بر تارک تاریخ جاودانه بمونه..
بخش دوم، بازگویی حوادث پس از عروج به روایت پیلاطس حاکم رومی یهودیه است. مردی مقتدر که ابتدا تلاش میکنه عیسی رو از کینه یهودیان نجات بده ولی سرانجام مجبور به اجرای حکم تصلیب میشه و همویی که عیسی رو جادوگر ناصری میدونه و حاضر نیست بازنمایی دوباره مسیح پس از مصلوب شدنش رو بپذیره. تمام امکانهای موجود برای رویت دوباره مردی کشته شده بر صلیب رو در نظر میگیره و حتی به این نتیجه میرسه که عیسی پیش از مرگ از میخها جدا شده و زنده مونده و در نهایت خشم و ناامیدی در مییابه این بار نیز به خطا رفته. و خود اوست که در پایان، راه رو به همه نشون میده، زمانی که در اوج ناتوانی بیان میکنه: چگونه میتوانم حریفی را تعقیب کنم که به عالمش راه نمییابم؟ و بعدتر به تمنای میعاد گم کردهای، میپرسه: او کجاست؟ کدامین راه را باید در پیش گیرم؟ و پاسخ میشنوه: چندان مهم نیست. هر زمان که آماده باشی، او را خواهی یافت. این سفر را ما نه فقط در راهها، بلکه نخست در اعماق وجود خود میکنیم. شک کردن و اعتقاد داشتن، هر دو یکی است. فقط بیقید بودن، کفر است..
پ.ن: ماهی نشانه عیسی است. به یونانی این کلمه مخفف عبارتیست معرف نجاتبخشی عیسی. عیسیایی که خواهان مرگ خودش بر چلیپا بود تا مردمان رو به دنیایی نو رهنمون بشه. دنیایی الهام گرفته از پادشاهی عشق، که میآموزانه از آن دم که یکدیگر را دوست بدارید، دیگر مسالهای به نام یهودی، یونانی و رومی بودن وجود نخواهد داشت چون همه یک تن واحد خواهید شد..