سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

می دونستی؟

 

دلم آبگوشت می­خواد با طعم آغوش تو... 

 

بهشت جاهلان

 

مومنان 

               بشتابید 

               بشتابید به سوی 

                                         دستگاه وضوگیر و مهر رکعت­شمار.. 

 

چشمهایش..

................................................................................................................................................ 

... 

تن آدم تو کارخونه ننه آدم ساخته می شه، روح آدم تو کارخونه زندگی

 

شیش سال پیش بودو دوازده تا سی­ دی. شیش­ تاشو تو شیش شب دیدمو، شیش تاشو تو یه شب.. جذب شخصیتها شده بودم. لیلی، پوری فشفشو، سعید و شاید بیش از همه مرشد داستان، اسداله میرزایی که اصرار داشت حتما سعید یه سفر با لیلی بره سانفراسیسکو، تا راه برگشتی برای دلدار باقی نمونه.. و سرانجام، نصیحتی جانانه به سعید که سرخورده از عشقی نافرجام، درمانده بود، اسداله از مردی گفت که سالها پیش عشق اونو با خودش برده بود و در ازاش رهایی و آزادی همیشگی رو براش آورده بود. مردی که اینگونه عنوان بهترین دوست اسداله رو به خودش اختصاص داد..

 

تفاهم دو جانبه

 

خدا خیلی بزرگه 

من خیلی کوچیکم 

نه اون منو می­بینه 

نه من اونو.. 

 

ممکن یا غیرممکن؟ مساله این است..

 

آخرش نفهمیدم غیرممکن، ممکن است یا غیرممکن، غیرممکن است.. 

  

پ.ن: ژان ژاک روسو: هیچ چیز غیرممکن نیست چون غیرممکن خودش می­گوید، من ممکنم.. با این حساب غیرممکنی وجود نداره و غیرممکن خودش غیرممکنه!

 

اندر مصائب زیست در حیات وحش

 

چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما.. 

جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمن­زار قشنگ، یه بزی زندگی می­کرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب می­رفت پی غذا واسه بچه­ها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشه­زار. بز بز قندی، نگران به بچه­ها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمی­کنیم. نه نمی­کنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغاله­ها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما می­دونیم تو گرگ گنده­ای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغاله­ها، بزغاله­های شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو  کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچه­هاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بی­بزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچه­خوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغاله­ها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصه­ها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونه­اش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..  

 

پ.ن: یه چیزی قلقلکم می­ده. اگه همه بزغاله­ها عین بچه آدم، خودشون می­رفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی می­خواست قصه شونو بنویسه؟

 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانی­ها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بی­تفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست.. 

  

پ.ن1: وقتی درگیری­های چند سویه­ای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازه­ای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحه­ای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژه­ای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کرده­اند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!

پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوس­ها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزموده­ایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..       

 

رستاخیز امروز

 

یه آگهی دیده بودم که توش نوشته بود: استخدام منشی، با شرایط عدم آشنایی با بازی تراوین! امروز که خبر خلع مرجعیت آیت­اللهی رو از طرف جامعه مدرسین حوزه علمیه قم خوندم، به این نتیجه رسیدم احتمالا برای انتخاب مرجعیت هم باید چنین آگهی درج بشه: استخدام مرجع تقلید، با شرایط عدم آشنایی با عدالت و شجاعت..  

 

پ.ن1: حزب رستاخیز ملت ایران به دستور شاه پهلوی در زمستان 53 تشکیل شد و همه احزاب مجاز در آن ادغام شدند. اندکی بعد عضویت در این حزب اجباری اعلام شد و شاه در سخنان خود گفت: «هر کسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند. اگر نشد از ایران خارج شود. اگر نخواستند خارج شوند، جایشان در زندان است.» دولت اعلام نمود برای هر ایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر می‌شود و به خارج فرستاده خواهد شد. حزب رستاخیز سه سال بعد از تشکیل، در اهداف خود از جمله تحکیم رژیم و نهادینه کردن سلطنت و تثبیت دولت موفق نشد و به جای ایجاد ثبات، کل رژیم را تضعیف کرد و سلطنت را بیش از پیش از ملت جدا ساخت و معدود پیوند موجود در رژیم را از بین برد و سرانجام در پائیز 57 به دستور خود رژیم برچیده شد.. و خود این رژیم تک قطبی هم، زمستان 57 ظاهرا توسط ملت، به زباله­دانی تاریخ پیوست..

پ.ن2: ای کاش الان 57 بود و من می گفتم، به پیر، به پیغمبر، به هر آنچه شما قبول دارید، من رستاخیزتونو قبول ندارم!  

 

ماهی بر چلیپا..

 

همون قدر که روایات مخدوش مذهبی به نظرم عوامانه و مضحکند، زندگی پر هاله مردان قهرمان و یکه، منو شیفته خودشون می­کنه و تحت تاثیرم قرار می­ده. این مرد ممکنه سیاوش اساطیری و تنها، مابین تورانیان قصه­های شاهنامه باشه یا حسین مظلوم و آزاده دشت کربلا و گیر افتاده در حصار یزیدیان، و یا حتی مسیح انکار شده و مصلوب فریسیان دنیاطلب. بر هر سه اینها اشک ریختم. زمانی که سر سیاوش درون لگنی بریده می­شد تا قطره­ای از خونش بر زمین ریخته نشه ولی قاموس زمین و زمان چنین چیزی رو تاب نیاورد و قطره­ای چکید و از اون محل گیاه سیاوشان رویید، تا سیاوش جاودانه بشه. وقتی حسین؛ هر که بود و هر چه کرد؛ ننگ و ذلت رو نپذیرفت و راه آزادگی و مرگ با شرافتو طی کرد و او هم جاودانه شد. و نیز بر لحظات سخت و نفس گیر عیسی بر صلیبش اشک ریختم. معترفم که در خلوتم بر عیسی بیش از بقیه اشک ریختم. چون بیش از بقیه، از او خوندم. از انجیلی که تو گاه کودکی می­خوندم و هیچ نمی­فهمیدم، تا کتابهایی که معتقدانش می نوشتند و برام تکان­دهنده بود. "مسیح باز مصلوب"، "گمگشده راه حق"، "آخرین وسوسه مسیح" ؛که این یکی به شدت منو لرزوند و با تنهایی منحصر به فرد عیسی بر صلیب، منم به سختی می­گریستم و قادر به کنترل قطراتی که یک به یک سرازیر می­شدند، نبودم؛ و بسیاری دیگه از کتابها و حتی این آخری که لحظاتی پیش خوندنش تمام شد. "انجیل های من" اثری از "اریک امانوئل اشمیت". کتابی مرکب از دو بخش..

بخش اول، شب باغ زیتونه، که از زبان عیسیایی می­گه که خودش تا پایان باور نداشت مسیح موعوده و نیز ادعای پسر خدا بودن نداشت. او بشری معمولی بود که حتی اولین معجزه رسالتش سخن گفتن بر گهواره نیست. در واقع اصلا رسالتی در کار نیست و عیسی که نهایت رنج رو به قیمت مهر ورزیدن به دیگران به جان می­خره، بی اونکه پیام وحی رو دریافت کنه، به امید کشف خودش در تنهایی، با غور و سقوط و غوطه­ور شدن در خودش، خداشو می­یابه! مریم ناصری هم هیچ نشانی از مریم مقدس و مادر باکره­ای که می شناسیم نداشت. یهودای خائن هم، کسی نبود جز وفادارترین و نزدیک­ترین یاری که عیسی بر ایمان و اطمینان مطلق او به بازگشت و عروجش پس از سه روز، غبطه می­خورد! مردی که عیسی هرگز کسی رو به اندازه او دوست نداشت  و به همین علت این مرید برگزیده رو برای بزرگترین فداکاری ممکنه برگزید! و یهودای اسخریوطی انتخاب شد تا پشت پرده خیانت تا ابد منفور باشه و مسیح بر صلیبش، بر تارک تاریخ جاودانه بمونه..

بخش دوم، بازگویی حوادث پس از عروج به روایت پیلاطس حاکم رومی یهودیه است. مردی مقتدر که ابتدا تلاش می­کنه عیسی رو از کینه یهودیان نجات بده ولی سرانجام مجبور به اجرای حکم تصلیب می­شه و همویی که عیسی رو جادوگر ناصری می­دونه و حاضر نیست بازنمایی دوباره مسیح پس از مصلوب شدنش رو بپذیره. تمام امکان­های موجود برای رویت دوباره مردی کشته شده بر صلیب رو در نظر می­گیره و حتی به این نتیجه می­رسه که عیسی پیش از مرگ از میخها جدا شده و زنده مونده و در نهایت خشم و ناامیدی در می­یابه این بار نیز به خطا رفته. و خود اوست که در پایان، راه رو به همه نشون می­ده، زمانی که در اوج ناتوانی بیان می­کنه: چگونه می­توانم حریفی را تعقیب کنم که به عالمش راه نمی­یابم؟ و بعدتر به تمنای میعاد گم کرده­ای، می­پرسه: او کجاست؟ کدامین راه را باید در پیش گیرم؟ و پاسخ می­شنوه:  چندان مهم نیست. هر زمان که آماده باشی، او را خواهی یافت. این سفر را ما نه فقط در راه­ها، بلکه نخست در اعماق وجود خود می­کنیم. شک کردن و اعتقاد داشتن، هر دو یکی است. فقط بی­قید بودن، کفر است..  

 

پ.ن: ماهی نشانه عیسی است. به یونانی این کلمه مخفف عبارتیست معرف نجات­بخشی عیسی. عیسیایی که خواهان مرگ خودش بر چلیپا بود تا مردمان رو به دنیایی نو رهنمون بشه. دنیایی الهام گرفته از پادشاهی عشق، که می­آموزانه از آن دم که یکدیگر را دوست بدارید، دیگر مساله­ای به نام یهودی، یونانی و رومی بودن وجود نخواهد داشت چون همه یک تن واحد خواهید شد..