پاییز پارسال ماجرای اخته کردن گربههای ولو داشتیم که ممکن بود تا به خودمون بجنبیم نوه نتیجههاشون با اون افکار هرز کل کشورو بگیرن و پاییز امسال هم به تیر بستن سگهای رها رو داریم که احتمالش هست این شیطون بیتربیت بره زیر جلدشون و هوسی پاچه مردم نجیبی که ناخواسته با چوب اونا رو انگولک میکننو بگیرن! پاییز پارسال و امسالو که کنار هم گذاشتم بهتر کاشف شدم که چرا تازگیها پروسه اخته کردن و به تیر بستن آدما سرعت بخشیده شده..
کمتر برام پیش اومده که یه فیلم ایرانی ببینم و احساس کنم وقتم تلف نشده، چه برسه به اینکه ازش خوشم بیاد. زمانی از "علی سنتوری" تعریف کرده بودم و همون زمانها "اتوبوس شب" پوراحمد رو پسندیده بودم. نمیدونم شاید حکمتی داره که تو این شبا که به یلدا نزدیکیم، دوباره فیلمی از پوراحمد ببینم که تا این حد توجهمو جلب کنه. یه فیلم با عمری ده ساله که برخلاف اسمش هیچ ربطی به شب یلدای تقویمی نداره. فیلم از تنهاییهای یک مرد میگه. مردی که همه زندگیش تبدیل به یلدای بلندی شده که جز سیاهی براش نیاورده ولی همین یلدای به ظاهر بیپایان، خودش نویدبخش طلوع روشن تو زندگیشه. این فیلم با بازی اکثرا تک نفره محمدرضا فروتن که هر چه جلوتر رفته، سعی در ارائه صادقانهتری از خودش داشته، با پایانی حساب شده و غیرکلیشه ای در عین اینکه حس تعلیق و تردید رو در بیننده القا میکنه، زدوده شدن تاریکی مطلق حتی به زیر برف سرد رو به خوبی نشون میده. موسیقی صمیمی و دیالوگهای خاص فیلم از نقاط قوتش حساب مییاد که هم بویی از سینمای معناگرای غیر مفهوم نداشت و هم بدون ابزارهای کلامی معمول برای جذب گیشه عامهپسند، اثر خودشو در ذهن حک میکرد. در سکانسی از فیلم، مرد دلخسته و عاصی از همه جا به یاد فرزندش که همراه همسر مرد به بهانه رسیدن به دنیایی بهتر و در واقع برای کامجویی زن ترک دیار کردند، در تنهایی تولدشو جشن میگیره، میخونه و اشک میریزه، با زنگ درب توسط پلیس روبرو میشه و به قدری در عالم خودش غرقه که بدون پرسش از علت زنگ خوردن در، بدون مکث با نهایت استیصال میگه:
چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بیحجاب نداریم. زن باحجابم نداریم. مرد بیغیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گراس، تریاک، زغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکنو بالا بنداز نداریم. شرمندهتونم هیچ چیز ممنوعه، کلا نداریم. نداریم. نداریم. جشن تولده یه بچه است ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه. نمایش. نمایش یه نفره..
و در پایان گفتگوی رد و بدل شده بین مرد تنها و کسی که اون از سر درد میخواست سنگ صبورش باشه:
- زخمهای آدم سرمایه است. سرمایهتو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش. هوار نکش. آروم و بی سر و صدا همه چیزو تحمل کن.. این تیغ تیزی که به جونت افتاده، بزار خراشت بده. بزار زخمت بزنه. اون قدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه.
- باشه هر چی تو بگی. ولی این زخمها مرهم نمیخواد؟
یه وقتهایی واقعیت تالاپی و یهویی میخوره تو سرت. این مرد همون کسیه که من سالها عاشقش بودم! می خواستم بشینم کنارش، تو هواپیمای تکنفرهاش! و منو اون قدر بالا ببره که شاید برسونه به اخترک ب 612! متوجه شدید این کیه؟ این همون جناب آنتوان دو سنت اگزوپری مشهوره! و همون واقعیتیه که تالاپی و یهویی خورد تو سرم! حالا درسته که خداییش شازده کوچولو یه شعر بلنده و خالقشم قطعا یه شاعره ولی آخه انصاف بدید منکه قبلا ندیده بودمش، حالا چطوری عاشق این پیرمرد کچل بشم و عاشقانه بشینم ور دلشو قربون صدقهاش برم که شازده کوچولو رو سروده؟!
میون انبوه نظریات فلسفی آدمهای بزرگ غرق بودم و به خودم آه و نفرین میکردم که چرا این قدر کم فهمم و به جای هدر دادن فرصت اندکم برای زیستن واقعی، خودمو صرف لعبی میکنم که اونها هم از من جز بازیچهای نمیسازند. و برای منحرف شدن افکارم از دایره تکرار نارضایتیهام از نوع بودنم، خواستم مطلبی بنویسم از آستانه بالای خنده در ما ملت غمزده. خواستم بنویسم، وقتی لطیفههای غربی رو میخونیم، خیلی زود در مییابیم که اکثرشون برای ما بیمزه و بیمحتوا به نظر میرسند و ما برای شاد بودن و خندیدن نیاز به دلیل بزرگی داریم. خواستم از اینها بنویسم و در عین حال چشمانم که به تیترهای خبری روز میافتاد با همه وجودم به خودمون حق میدادم که در چنین شرایطی نتونیم بی خیال و سبکبال به زمین و زمان بخندیم. اصلا فراتر، دستم به نوشتن نمیرفت چون احساس شرم دایمی همراهمه که چطور وقتی فرهیختگانمون برای هدفی مشترک تلاش میکنند و برترین مغزهای جوان این مرز و بوم به جای فکر به تنعم خود، به مبارزهای برای کسب بهترینها برای همه میاندیشند، من از روزمرگیها و دیدگاههای شخصیم که فاقد ارزش عملی هستند، بنویسم.
مدتهاست که دیگه نوشتنو دوست ندارم. خواستم رنگ و لعابی به ظاهر تنگم بدم شاید برام جذاب بشه و ترغیبم کنه به بیان حرفهام ولی نشد. از خوندن قصهها و غصهها و یا سطحینگرییهای دیگران هم ثمری حاصل نیومد و مدتیست ترک عادت مالوف کردم. ولی اینها هم برام کافی نیستند. مطلبی میخوندم از سایت زمانه در مورد معنای حقیقی کلمه Evolution در فارسی. مقاله میگفت ترجمه فارسی این کلمه به تکامل، در واقع غلط مصطلحی هست که رایجه و این کلمه معنای دقیق تطور عربیه. به عبارتی دگرگونی دایمی بدون بار منفی نزول و سقوط یا بار مثبت تعالی و صعود. و این همون فرگشت یا تغییر و تحول تدریجی معنا شده. با این حساب من شدیدا دچار فرگشتم. با روحم کلنجار میرم و در برزخ دایمی درستیها و نادرستیها دست و پا میزنم و ارزشهای جدیدی رو برای خودم میآفرینم. این ارزشها یکی پس از دیگری برام بیارزش و از دل اونها افکار تازه ای متولد میشه که منو به جلو میرونند. و این چنین من هستم. زیر سنگینی غیر قابل تحمل زندگی ولی همچنان پیشرو و پرامید. امید به ادامهدار بودن فرگشتم تا رسیدن به نقطه موعود ثبوت ارزشهام. ارزشهایی که خود بهشتند..
وقتی عکسها رو مرور میکردم مبهوت این ملتی بودم که هنوز با امید نامههای تظلمخواهی رو خطاب به اون مینوشتند و با ذوق و شوق دنبال ماشین حاملش میدویدند! وا حیرتا از این مردم عبرتناپذیر خوشخیال فراموشکار! البته از حق نگذریم حلاوت سخنرانیهاشو نباید از یاد برد. خداییش تو این اوضاع وانفسا و تلخ روزگارمون همت بلندی میطلبه که کسی بتونه لبخندی رو به لبان ایرانی بنشونه و انصافا عزیز دلمون خوب از عهده وظیفهاش بر مییاد. من که بخیل نیستم. شما هم بخونید و بخندید. " ایران مهمترین کشور جهانه! بعد از انقلاب به چنان عزتمندی رسیدهایم که هر کشوری که به دنبال سری در سرها آوردنه به ملت ایران نیازمنده! ایران در جهان عزیز و محبوبه و علتش هم اتصال ما به مکتب امامت و ولایته! ذلیلتر از ارتش آمریکا ارتشی وجود نداره! ایران مانند گلستان وسط آتشه!" اینا رو گفتم تا یه کم سر معده تون گرم بشه تا وقتی اصل نقل شیرین براتون رو شد یهویی از خنده رودل نکنید. البته اینجاهاش دیگه فک و سرش همزمان داغ شده بود و یخده بازیش رفت تو سبک نمایشهای روحوضی. " آره، جونم براتون بگه. حاجیه سکینه از خدیج خانم که اونم از چند تا خاله خان باجی دیگه نقل می کرده، شنیده یه مشنگی به اسم آمریکا فهمیده یکی از خاندان پیامبر اکرم تو منطقه ما ظهور میکنه و ریشه تمام ظالمای پدرسوخته رو میسوزنه و اونم میخواد جلوی ظهور امام زمانو با تشکیل باندهای عکاسی غربزده بگیره! والا! دروغ چرا؟ تا قیامت آ آ آ. سندش هم موجوده!!! "
حالا که حسابی مستفیض شدید، باقی شاید و اماهای ساخته پرداخته ذهن مغرضانهتونو بزارید دم کوزه آبشو بخورید و در عوض به "ذهن زیبا" فکر کنید. همون فیلم اسکاری در مورد پرفسور مبتلا به شیزوفرنی مزمن، استاد "جان نش" که در عین حال برنده جایزه نوبل هم شده بود. با این حساب ما هم می تونیم امیدوار باشیم بیمارمون حالا نه نخل طلایی کن یا شیر طلایی ونیز، که حداقل جایزه پلنگ صورتی جشنوارههای داخلی رو بخاطر نمایشهای موفقش در سفرهای دورهایش دریافت کنه!
پ. ن: میگن امشب شبیه که دین کامل و نعمت به تمامی ارزانی شده. شبیه که رب عظیم اسلام رو پسندیده. تو چنین شبی خوندن بعضی نشانههای آغاز قیام موعودش خالی از لطف نیست:
آنگاه که دیدی حق مرده و اهل حق از میان رفتند.
و دیدی که شخص فاسق دروغ گوید و کسی دروغ و افترایش را بر او باز نگرداند.
و دیدی که مداحی و چاپلوسی فراوان شده.
و دیدی که مرد به زبان گوید آن چه را عمل نکند.
و دیدی که مردم به شهادت ناحق اعتماد کنند.
و دیدی که دستورات دینی طبق تمایلات اشخاص تفسیر گردد.
و دیدی که زمامداران به کافران نزدیک شوند و از نیکان دوری گزینند.
و دیدی که به حرف تهمت و سوء ظن مردم را بکشند.
و دیدی که سوگندهای بناحق بنام خدا بسیار گردد.
و دیدی که خونریزی را آسان میشمارند.
و دیدی که مرد برای غرض دنیایی، ریاست میطلبد و خود را به بدزبانی مشهور میسازد تا از او بترسند و کارها
به او واگذارند.
و دیدی که فقیه برای غیر دین فقه میآموزد و دنیا و ریاست طلب میکند.
و دیدی که مردم دور کسی را گرفته اند که قدرت دارد.
و دیدی که بر فراز منبرها مردم را به پرهیزکاری دستور دهند ولی خود گوینده به دستورش عمل نکند.
و دیدی که نشانههای حق مندرس گشته است.
در چنین موقعی مواظب خود باش و نجات خود را از خداوند بخواه.
اونایی که تو سن بچگی من بچگی کردن، خوب کارتون "دختری به نام نل" یادشونه. همون دختری که راهیه بهشت گمشده پارادایز شد و بعد ملاقاتش با هر کسی یه عروسک کوچیک که نمونه انسانی خودش بود، به اون هدیه میداد. منم یه همچین روشی دارم. البته از نوع کتاب و اونم برای کسایی که برام مهم میشند. اوایل بخاطر سادگی عمیق، "شازده کوچولو" رو هدیه میدادم و بعدها "جاناتان مرغ دریایی" محبوبترین کتابمو که عصاره همه اون چیزهایه که برام ارزشمنده. و مدتیه که "ابدیت یک بوسه" اثر "پابلو نرودا" کتابی هست که دوست دارم هدیه بدم. این کتاب فقط اشعاری نیست که نرودا به الهام بخشی همسرش ماتیلده سروده بلکه راهنماییه برای زندگی جاودان در پناه جریان داشتن در وجود دیگری. در کتاب اشعار زیبا بسیاره ولی پابلو یکی از واضحترین تعابیر از هدفش رو در این شعر ارائه داده:
آه عشق من، چه زشتی تو!
همچون بلوطی ژولیده
آه عشق من، چه زیبایی تو!
چونان چشمان یکی غزال
زشتی: دهانت به بزرگی دو دهان
و زیبایی: زان رو که بوسه هایت
به حد هزاران دهان لذتم می دهد
زشتی: سینه هایت چون دو گیلاس نارسیده کوچکند..
زیبایی: و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت
و چون شعری ناب
سطر به سطر، بند به بندت را از بر خواهم نمود
عشق من!
تو را دوست می دارم به خاطر هر آنچه داری و نداری
زیبای من!
تو را بخاطر آن دو گیلاس نارسیده کوچک
تو را برای هر آنچه که داری
تو را بخاطر هر چه نداری
تو را چنین که هستی دوست می دارم..
کمکم به کلمه مردانگی حساسیت پیدا کردم. اسمش که مییاد، گوشام زنگ میزنند. اصلا بعید نیست به زودی با شنیدنش کهیر بزنم. آخه بقایای نسل در حال انقراض مرد که حتی در مجاز وارد خاله بازی های دخترانه میشه، چطور روش میشه که چپ و راست به این لغت بنازه؟ منکه تو بعضی وبلاگا، با اینکه با دق الباب قبلی هم وارد میشم با کلی خجالت میخوام عقب عقب خارج بشم. حق بدید. یه فضای پر از بخار حمام زنانه رو تصور کنید که یه مثلا آقا نشسته وسطش. یه خانم به سرش شامپو میماله. یکی تنشو کیسه و لیف می کشه. یکی سنگ پای آقا! رو تمیز میکنه و یکی هم واسه خسته نشدن مرد ما و حال اومدن جیگرش، براش نوشابه وا میکنه! واقعا که این مدیریت طلایی، هنر خاصی میطلبه که تا از طایفه طیوران نباشی از قدرت درکت خارجه! خنده ام میگیره که این جماعت تا چه حد به خودش مغروره که اگه زنی هم درست عمل کنه، سریع اونو به خودش منسوب میکنه و می گه، دیدی زنه چقدر مرد بود؟!! حالا اگه مرد مردی شبیه همون داش آکل صادق هدایت باشه یه چیزی ولی خداییش خیلی زور داره که فوکول سوسولیهای این دوره زمونه که ژل و روغن مو و قر و اطوارشون از بعضی دخترا هم بیشتره، لاف گزاف بزنند و پز مردونگی بدن. البته شایدم تفسیر نهایت مردانگی برای اینا همون یه حرمسرا دختریه که دورشون پلاسن!
حالا اینا یه طرف ولی ترجمه لغت Manhood تو دیکشنری که دیگه حسابی منو کفری میکنه. انگار لغات بهم چشم غره میرند و بهم دهن کجی میکنند. مردی، مردانگی، رجولیت، شجاعت و آخرش افتخار می ده، آدمیت! خوبه که حداقل این طوری آموختیم آدم بودن یعنی همون مرد بودن! اشتباه نشه. همیشه و همیشه گفتم خطکش زندگی من انسانیته. برای من نه زن و نه مرد موجود برتر و شایسته اطاعت نیستند. اصلا معیار پذیرش هر عملی برای من نه عرفه و نه شرع. معیارش فقط و فقط انسانیته. اگه قانون انسانیت بگه درسته، منم تایید میکنم درسته و لاغیر. و حالا فکر کنید باید چقدر بسوزم وقتی ببینم این لغت زیبای انسانیت مهجور بمونه و محصور لغتی به نام مردانگی بشه. اگه بخوان کسی رو تایید کنند میگن مردانگی کرد و اگه بخوان کسی رو تشویق به ثبات کنند میگن مرد باش. ولی دریغ، دریغ از اینکه بگن انسان باش و انسانیت کن. دریغ از اینکه به خودشون و دیگران یادآوری کنند که درستی و درست بودن جنسیت نمی شناسه و خصلتی زنانه یا مردانه نیست. کی گفته شجاعت، ایستادگی و یا پایبندی به قول چیزیه که بیشتر تو وجود مردا ریشه دوونده؟ کدوم سنجش و کدوم منطق این دید یک سوبینانه رو تایید میکنه؟ آخه کی یاد میگیریم و کی میفهمیم مفاهیم متعالی رو با اسارت در لغات محدود، حقیر نکنیم؟
پ.ن: نظر یکی از دوستان باعث شد که بخوام توجهها رو به این نکته جلب کنم که قصد من از این نوشتار به هیچ وجه در راستای دیدگاههای فمینیستی و سلطهجویانه زنانه و خفیف کردن و ناچیز و هیچ انگاری مردان نبود. نوشته من صرفا دعوت و بازگشتی به مفهوم راستین انسانیت فراموش شده است. و البته چاشنی شوخی باعث سوتعبیر شده. لذا خواندن اعترافات گذشتهام رو به همه دوستان توصیه میکنم..
وقتی میگی جاده های شمالی، همه میرن تو خیال و میگن، جادههای سبز شمال! در صورتی که جاده های سرخ شمال، اسم برازندهتریه! حالا چرا سبز نه و سرخ؟ فعلا قضیه رو سیاسی نکنید! اگه گاهگداری از جاده چالوس گذشتید و یا تو جاده بهشتی کلاردشت، مست طبیعت شدید، ممکنه هنوز ندونید حرفم چیه ولی کسی که حتی فرعیهای این جادهها رو پیموده و با عبور از هر پستی و بلندی این مسیرهای ناهموار، یه بار دلش رفته تو جیبش و یه بار معدش اومده تو دهنش، خوب میدونه دارم از چی می گم. از تصادفات مکرر و خونهایی که تو این جاده های پر پیچ و خم ریخته میشه می گم. از جاده های باریکی میگم که نه روز و نه شبش امنیت نداره. دارم از خطرات مرگباری می گم که همیشه در کمینه و انگار فقط شانسه که باعث می شه بتونی تو روز از پل تخریب شدهای که هیچ علامتی نداره سالم بگذری و شب بدون تصادم با علایم رانندگی بتنی که بی توجه وسط جادههای تاریک رها شدند، گذر کنی. تازه وقتی این حکایت جادههای زیبای توریستی شماله، حساب الباقی جاده ها دیگه معلومه! بدیش اینه وقتی همه این موانع رو پشت سر گذاشتی و تمام استخوانهای بدنت چند دور کامل رقص بریک رو تجربه کردن، به مقدار متنهاهی روغن چرخ خیاطی برای باز کردن پیچ و مهره های سفت شدهات نیاز داری! حالا دیگه خودت بخوان حدیث مفصل از این مجمل..
راستی یه نکته قابل عرض باقی موند. من تا همین اواخر حتی یه بارم نام جزایر کومور در آفریقا و سنت وینسنت در آمریکا رو نشنیده بودم ولی تازگی به یمن برکت دولت خدمتگزار مستضعف پرور! و هزینه های میلیون دلاری که صرف تجهیز این جزایر چند هزار نفری نموده، منم با این اسامی آشنا شدم!! می خواستم از همین تریبون از حضرات بخاطر تلاششون برای بهبود وضعیت علم جغرافیا شناسی بنده و سایر غافلان در خواب مانده، نهایت سپاس و امتنان رو داشته باشم..
پ.ن: یه معذرت بخاطر این عنوان به روح مرحوم جلال بدهکارم! خب جلال جان، روحت شاد. حلالمون کن!
شنیدین که میگن، به مرگ بگیر تا به تب راضی بشه. منم خواستم به حساب این مثل، خونه رو راضی کنم به اهدای خون، در اومدم گفتم که میخوام برم کارت اهدای اعضا بگیرم! واقعا هم نسبت به این کار احساس خوبی دارم. اینکه نه تو خیالات و تصورات که تو واقعیت، مرگ پایان کبوتر نباشه و حتی نبودنمم یه فایدهای داشته باشه.. دیدم دکترمون خیلی جدی گفت، یهویی کارت اهدای عضو رو تو ایران نگیری! می گم چرا؟ می گه اخه اینا امون نمی دن مرگ مغزی بیمار تایید بشه و همینکه کارت رو تو جیبش پیدا کنند، تندی بنده خدا رو میخوابونن روی تخت جراحی، شیکمشو پاره میکنند و همه چیشو میکشن بیرون و به شب نرسیده فرستادنش سینه قبرستون!! فکرشو کنید که ممکنه مضروب هنوز راهی برای ادامه حیاتش باقی مونده و شاید روشهای احیایی در مدت طولانی تری در موردش نتیجه بخش باشه ولی به صرف کارتی که همراهشه، زنده زنده اونو آش و لاشش کنن و دستی دستی بکشنش! حتی منی که الدرم بلدرم زیاد می کنم، از این روش نامطمئن ترسیدم. حالا دیگه خود دانید. البته اگه خلافش اثبات شد، به ما هم خبر بدید که اگه شتر رفتن دم خونه مون خوابید، حداقل یه کارت مفید ازمون به جا بمونه..
تو را اینجا به صدها رنگ میجویند
تو را اینجا با حیله و نیرنگ میجویند
تو را با نیزه ها در جنگ میجویند
تو را اینجا به گرد سنگ میجویند
تو جان میبخشیو اینجا به فتوای تو میگیرند جان از ما
نمیدانم کیم من.. آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم.. تو با خود آشنایم کن..
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم،
خدا اینجاست
خدا در قلب انسانهاست
به خود آ تا که دریابی
خدا در خویشتن پیداست..
پ.ن: همای از جان خود سیری که خاموشی نمیگیری
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تو را بر سر در میخانه آویزند..