به صفحه کاغذ خیره می شم و جای خشک شده اشکها رو که چروک شده و دورش سیاهه می شمرم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده...
حالا شروع می کنم به شمردن اشکهایی که قطره قطره از آتشفشان فوران کرده چشمام، چکیده رو گونه هام و بعد سرازیر شده رو لباسم و اونو خیس کرده: یک، دو، سه، چهار، پنج،...،ده ،...، پنجاه،...، صد...
به این ذهن خسته فشار می یارم تا اشکهایی رو بشمرم که بهشون مجال بروز ندادم و همراه بغض تلخم اونا رو در سینه ام دفن کردم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده،...، پنجاه،...، صد،...، پانصد،...، هزار...
اشکها پایانی نداره چون هر لحظه به یاد می یارم که برام زمزمه کردی:
« کاش می شد هیچ کس تنها نبود، کاش می شد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی رفتی و گفتی آنجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام، شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت، دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا می رسی، کاش روز دیدنت فردا نبود...»
به من گفتی، "هیچ گاه از با من بودن خسته نمی شی ولی روزی می رسه که من از تو خسته می شم" و اکنون، اون کسی که خسته است، تویی...
آدمها برام از نظر احساسی که در من می تونند ایجاد کنند، سه دسته اند:
دسته اول چنان برام بی اهمیت اند که هیچ گاه ازشون نمی رنجم. دسته دوم کسانی هستند که وقتی ازشون می رنجم، اهمیت و جایگاه قبلیشونو برام از دست می دن و جز آدمهای دسته اول می شن و اما دسته سوم که اون قدر برام اهمیت دارن که اگه منو برنجونن، تمام تلاشمو برای حذف علت رنجش انجام می دم.
مشکل اینجاست که زمان گنجوندن آدما توی این سه دسته باید خیلی حواسم جمع باشه که یهو اشتباه نکنم. مثلا تا حالا یاد گرفته بودم که دسته سوم، خاص عده بسیار محدودیه و نباید خودمو خیلی درگیر و حساس کنم و نکته جدیدی رو هم امروز آموختم.
دسته دوم به کل دسته اضافی و دردسر سازیه. از امروز این دسته رو حذف کردم چون یاد گرفتم رنجش از آدمها و بعد کنار گذاشتنشون خیلی سختتر از بی تفاوتی مطلق نسبت به اونهاست. یاد گرفتم جز همون عده ثابت و محدود که برای همیشه در دسته سوم قرار دارند، بقیه فقط جز دسته اول هستند و رنجش از اونها معنا نداره.
می گن خونه بنده خدایی، دزدی با سر و صدا وارد شد و اون فرد از هراس واقعیتی که پیش رو داشت دایم با خودش تکرار می کرد، انشااله گربه است! و امروز من تمام مدت با خودم می گفتم، انشااله گربه است! ولی خوب می دونستم که باز هم تکه ای از قلبم در ناغافلی من و اشتباهم در گزینش آدمها و قرار دادنشون در دسته دوم، به یغما رفته. ولی یه ندایی از جایی که نمی دونم کجاست بهم می گه، شاید ایراد از تشخیصم باشه و همچنان می شه امیدوار بود و گفت، انشااله گربه است!
برام زمانهایی وجود داره که نسبت به همه چیز دچار تردید و شک می شم. همیشه فکر می کنم که در زندگی هیچ چیز جز لحظه ای از زمان که در اون قرار دارم، قطعیت نداره و با این همه وقتی دچار تردید می شم، حتی نسبت به اون لحظه ای از زمان که در اون هم قرار دارم، به شک می افتم. نکنه من خوابم؟ نکنه این فقط یه رویاست؟ پلکهامو محکم تر باز و بسته می کنم و حتی سعی می کنم که کلمه ای رو بلند ادا کنم، تا بهم اثبات بشه که من خودم هستم و دچار توهم نشدم و بودن من چقدر ساده در بهم زدن پلکی اثبات می شه!
گاهی می شینم و زمانهایی از عمرمو که به اجبار از دستم بیرون کشیدن، حساب می کنم و حتی لحظاتی که خودم بر بادشون دادمو، به لیستم اضافه می کنم تا ببینم در این سالها چه نتیجه ای از بودنم گرفتم. همیشه از اینکه در یک چرخه بسته گرفتار بشم، می ترسیدم و نمی دونم چرا امروز این قدر احساس می کنم، دقیقا همون چیزی که ازش می ترسیدم، بر سرم اومده!
انگار فقط همه چیز داره تکرار و تکرار می شه. با خودم تصمیم می گیرم، حرفهای نگفتنی رو که خوبه، حتی حرفهای گفتنی رو هم جایی در درونم دفن کنم. گوشهای بسته، میل به گفتنو از بین می برن! فقط کافیه به همه یه لبخند احمقانه که نشونه خوب بودنمه تحویل بدم، تا مجبور نباشم در هر لحظه چیزی رو اثبات کنم.
از اثبات کردن خسته ام. بیش از همه، از اینکه همیشه می خوام، خودمو به خودم اثبات کنم، خسته ام! حتی از خستگی ها هم خسته ام. می خوام خستگی ها و مفاهیم خستگی زا رو با هم رها کنم. منی که دایم با لبه تیز کاغذ دستمو می برم، چطور می خوام با مفاهیم نازکی که از هر سوش بلغزی، به ورطه خطرناکی می افتی، کنار بیام و خودمو دچار دردسر های بزرگتری نکنم؟!
دیروز بهش گفتم، می خوام "هیچ کس" باشم و در "هیچ کجا آباد" زندگی کنم. می خوام هویتمو فراموش کنم و دیگه اینی که هستم نباشم. حتی نمی خوام یکی دیگه باشم. فقط می خوام باشم ولی هیچکی باشم! هیچکی ای که دنیاش با آدمها محدود نمی شه و تنها نیازش هیچ چیزه! آره، چقدر هیچ کس بودن و شاید هم هیچ کس نبودن و زندگی در هیچ کجا آباد چیز خوبیه!! فقط ای کاش می شد..
امروز عاشوراست. از صدای هر ضربه ای که از طبل ها و سنج های دسته روندگان به گوشم می رسد، گویی تک تک سلول های قلبم به ارتعاش در می آید و نام حسین را فریاد می زند ولی هنوز برای اینکه جسارت داشته باشم که بگویم حسین الگوی من است، خیلی خیلی فاصله دارم که خوب می دانم چطور زندگی این دنیایی مرا اسیر خودش کرده و لبیک گفتن به حسین کار هر کس نیست!
کم ادعایی نیست که بگویی اگر با حسین هم عصر بودی، تو هم کربلایی و عاشورایی می شدی. و البته شاید به ظاهر چنین گفتاری سهل به نظر آید ولی به سادگی، پوچ بودنش حتی در عصر ما نیز اثبات می شود. در روزگاری به سر می بریم که یزیدهای زمان بارها و بارها عاشورا را در عرصه کربلا زنده کرده اند و می کنند و ما که گویی کم از شامیان نداریم، باز هم پشت به صحنه از شجاعت خود داد سخن می رانیم و لاف مردانگی می زنیم!
کشتار بی رحمانه انسانها از هر دین و مسلک و مرامی، در هر نقطه ای و با هر اسمی خواه حتی اگر با نام عدالت صورت گیرد، جز جنایت نیست. چطور جرات می کنیم نام خود را مسلمان آزاده و پیرو آزاد مردی چون حسین بگذاریم ولی این گونه چون کبک سر به زیر برف فرو کرده ایم و چشمهایمان را بر جنایت علیه بشریت می بندیم؟
می شنیدم که می گفتند، امروز بیش از 3 میلیون از عاشقان حسین، گرد او بر مزارش جمع آمده اند و یا حسین یا حسین سر می دهند و بر سر و روی می کوبند و واحسرتا می گویند که چرا ما زمان تو را درک نکردیم تا بتوانیم به پیروی از تو بگوییم، هیهات من الذله!
آخر این چه دروغ بی شرمانه ای است که می گویید! نزدیک شما، طفلان بی گناه را چون احشام به قربانگاه می برند و سر می بُرند و شما همچنان بر طفلان مسلم می گریید و خود را سوگوار و یک پارچه عزادار جا می زنید!!
ننگتان از این زبونی که حتی اگر نخواهیم جمعیت 1.2 میلیاردی شما به نام مسلمان را با جمعیت 7.3 میلیون صهیونیست مقایسه کنیم، همان بیش از 3 میلیون به اصطلاح عاشق فدایی ولی هراسان از عکس العملی متحدانه در برابر کفر زمان، برای اثبات حقارتتان و دروغ بودن ادعاهای پایان ناپذیرتان بر یاری مظلومان کافی است!!
چند روزیه که هر کاری انجام می دم، کتاب "ژان کریستف" نوشته "رومن رولان" همراهمه و در حین انجام کارم اگه شده سطری از اونو می خونم. باید این کتابو سالها پیش می خوندم که نشد و حالا نمی دونم تحت چه اثری فکر می کنم چقدر فرصتها محدوده و باید دو برابر زندگی کرد و چقدر حیفه مهلتمون فقط در حال پرورش ابعاد کوچیکی از وجودمون تموم بشه! و این جوری خوندن "ژان کریستف" شروع شد.
نه اینکه این کتاب دنیای جدیدی پیش روم باز کرده باشه ولی حداقل در حال گسترده تر کردن دنیامه و باهاش حال خوشی دارم. امروز یه آشنا مدعی فرهیختگی بهم گفت، این کتابا قدیمی شده و باید کتابای نویسنده های جدیدو بخونم. و منظورش از نویسنده جدید، پائولو کوئیلو بود!
نویسنده های قدیمی و یا خیلی مشهور با شاهکارهاشون که به جای خود، نمی دونم چطور می شه کوئیلو رو حتی بین نویسنده های شناخته شده ای مانند هسه، دوراس، مارکز، ساراماگو، کوندرا و یا حتی گرودر و سلینجر، جز نویسنده های تراز برتر دونست. من همه کتاباشو خوندم و در مورد همه شون هم یه حس دوگانه که انگار این نوشته ها، حرفهای خود نویسنده نیست و از جایی گرته برداری کرده، داشتم. حداقلش اینه که قیاس پائولو کائیلو با رومن رولان، مانند قیاس برکه با دریاست!
نمی دونم چرا همینکه پا به دانشکده علوم می گذارم، این ماهی کوچولوی آروم تبدیل به یه ماهی کوچولوی فوق شیطون می شه! اصلا انگار محیط دانشکده برام حکم اکسیر حیات بخشو داره. بهم سرزندگی و نشاط می ده.
این ماهی شیطون توی دانشکده کارهای خنده داری هم کرده که گاهی حسابی صداش در اومده. مثلا یه بار دانشجوی مافوقم ازم خواست در اتاق بچه های دکتری رو قفل کنم. از اونجایی که همش حس می کردم از اونایی هست که می خواد از زیر کارهاش شونه خالی کنه، با بی حوصلگی و نارضایتی مثل همیشه دویدم تو راهروی تحصیلات تکمیلی و سریع و بدون اینکه داخل اتاق نگاهی بندازم، درو قفل کردم.
حالا فکر کنید ساعت 8 شب و دانشکده هم از دانشجویان سطوح معمول خالی بود. یک ساعت بعد این ماجرا شنیدم که یکی از دانشجویان دکتری که اتفاقا از اونایی بود که اگه از دیوار صدا بشنوی از اون محاله حتی یه نجوای کوچیک هم به گوش برسه، دچار دردسر خنده داری شده که ناچارش کرده یک ساعتی داد و بیداد کنه تا از دردسر خلاص بشه. دردسرش چی بوده؟ اون بنده خدا بدون گوشی همراه و کلید داشته تو اتاق بچه های دکتری سرچ اینترنتی می کرده که ناگهان متوجه شده در اتاق، ساعتی که عموما کسی دانشکده نیست از پشت قفل شده و اونم هر چی صبر کرده دیده، نه، با سکوتش مجبوره تا صبح تو همون اتاق حبس بمونه و ناچارا در یک عمل انتحاری شروع به داد و بیداد کرده و سرانجام توسط ماموران جان برکف نگهبانی از حبس یک شبه نجات بخشیده شده بود!
اینکه مقصر کی بود که نیاز به سوال نداره ولی فکر کنید قیافه اش بعد اون همه جیغ و داد چقدر خنده دار شده بود. منم که جرات اعتراف به چنین جنایت بزرگی رو نداشتم، مثل بچه های مظلوم و بی گناه از کنارش رد شدم. اما به خدا این قدرم بی رحم نیستم و یه کمایی وجدان درد گرفتم ولی خب حفظ جان از دست یک گربه ساکت که حالا تبدیل به یک ببر خشمگین شده بود، واجبتر از هر چیز دیگه ای بود!
حالا که دارم فکر می کنم، می بینم جدا از شیطنتهای گاه و بی گاه، اون چیزی که بهم سرزندگی می ده، نه خود دانشکده که آدمایی هستند که اونجا باهاشون خاطرات به یاد موندنی دارم. آدمهایی که نه براشون تفاوت جنسیتی مانعی برای دوستی های پاک و صادقانه بود و نه تفاوتهای ظاهری و یا حتی شخصیتی، اونها رو از همدلی خالصانه و یا شادی های مشترک دور می کرد. ای کاش همیشه بتونیم داشته هامونو ببینیم..
حالم دگرگونه. نمی دونم علت صخره مرجانی ای هست که چند روزه بهش خوردم و گیجم کرده و یا منم در حال و هوای ایام مناسبتی قرار گرفتم.
تمام امروز در این فکر بودم که زندگی ارزشمند چه معنایی داره؟ آیا هر چه بیشتر در تکاپو باشیم و دایم در حال دویدن و تغییر جهت دادن، یعنی زندگی ارزشمندتری داریم؟
داشتم با خودم از تاثیر تغییر جهتها در ارزشمندی زندگی می گفتم که یاد نکته ای افتادم.
تاریخ از حسین توقع داشت که حسین باقی بماند. توقع داشت آنگونه کشته شود که بتوان در همه تاریخ، تمام شهادتهای آزادیخواهانه را به حسین وار بودن منسوب کرد و سربلند گفت، مکتبی که شهادت دارد، اسارت ندارد. حتی خدا و عرشش هم می خواست که حسین، پسر علی و فاطمه را کشته ببیند. از حسین انتظاری جز حسین بودن نمی رفت و گویی حسین چاره ای جز حسین بودن نداشت.
حسین برایم مظهر آزادگی است ولی آنکه باعث می شود بیشتر به فکر فرو روم، حسین پسر علی نیست بلکه حر پسر یزید ریاحی است. کجای تاریخ در انتظار چنین تغییر جهتی بود؟ چه اجباری او را به سوی چنین انتخابی سوق داد؟ آیا او هم در پی معنا دادن به زندگی و یافتن ارزشمندی حقیقی آن بود؟ آیا حر به مانند نامش، ارزشمندی را در حریّت از تمام تعلقات یافته بود؟ من جز این فکر نمی کنم و هر لحظه بر میزان تحسین و ستایشم نسبت به او افزوده می شود.
پی نوشت: همیشه می شنوم که همه یک شب عاشورا و شب انتخاب خواهیم داشت. شبی که باید در آن مسیرمان را مشخص کنیم که آیا می خواهیم به مانند حر جسارت تغییرات اساسی را در خود بیابیم و به دنبال معنایی برتر از زندگی برای ارزشمندتر شدن آن باشیم و یا با حداقل مفهومی که از زندگی انسانی استنباط می شود، این دوره را به پایان ببریم.
راستی یعنی هنوز شب انتخاب من فرا نرسیده؟
به این نتیجه رسیدم که با عینک و یا بی عینک فرقی نداره. در هر حال، همه چیز رو به یک رنگ می بینم. عیب از چشمهای منه. هیچ کاری فایده نداره. می خوام چشمهامو ببندم و دیگه باز نکنم.. تمام.
این آقای متشخص که رویت می نمایید، اسم شخیصشون مهیاره. البته نه مهیار خالی. بلکه مهیار بستنی. می پرسید چرا بستنی؟ آخه به قدری شیرینه که آدم هوس می کنه یه لیس کوچولو ازش بگیره. فقط 3 سالشه ولی یکی از مهمترین عشقهای زندگی منه و از اونجایی که دل به دل راه داره، فکر کنم اونم همین احساسو به من داره که همه جا دنبالمه و تو هر جمعی منو جستجو می کنه. تازه یه حرفهای عاشقانه ای هم بهم می گه که اگه بخوام اینجا تعریف کنم، هم بدآموزی داره و هم مجبور می شم یه پلاک + 18 بزنم بالای سر در بلاگم. به خدا حرفامو شوخی نگیرید. جدی جدیه!
اما این بستنی که خوب حرفهای خارج از محدوده رو یاد گرفته، همچنان طفل بی خبریه که کارهاش هم باعث خنده می شه و هم به فکر فرو رفتن. شب یلداست و انار میوه محبوب امشب باعث شد که یاد یکی از هنرنمایی های بستنی بیافتم که با یاد آوردنش امشبم شیرین شد.
در فصل تابستان، انار تزیینی سبد میوه مصنوعی رو به دست گرفته بود و گاز می زد و وقتی خودش نتیجه ای نگرفت با گریه التماس می کرد که انار رو براش دون کنم و جالب اینکه وقتی من بقیه میوه های مصنوعی رو با خنده نشونش می دادم و می گفتم، مطمئنی اینا رو نمی خوای؟ گریه اش بیشتر می شد و پا زمین می زد که فقط انار خودشو می خواد.
خاطره شیرینم تمام شد ولی هنوز حرف آخر این ماهی سیاه کوچولو مونده.
ماجرا به صورت کلی خنده داره ولی از اونجا که هیچ وقت نمی تونم دید یک بعدی ام رو نسبت به موضوعات حفظ کنم، نتیجه گرفتم که چقدر وحشتناکه که سالها از دوران کودکیمون دور بشیم ولی همچنان فرق مجاز و واقعیت رو تشخیص ندیم و نتونیم از بین همه انارهای سرخ، اونی رو که واقعیه، انتخاب کنیم و دلمون به اناری خوش باشه که درونش جز هوا چیزی نیست!
نمی دونم این چه رسمی شده که خلایق به جای حرف صاف و پوست کنده چنان می گذارنت سر کار که یه دفعه چرتت پاره می شه. شده ماجرای من.
یکی رو می شناسم که به قدری پاک و مهربانه که برای دوست داشتنش نیاز به این حس خودخواهانه که اونم باید دوستت داشته باشه، نداری. مثلا سرم مابین کتابها و همه حواسم جمع اونها بود که دیدم صدای گوشیم بلند شد و به اصطلاح جدید برام پیامک رسید. نگاه می کنم، می بینم همین عزیزی که اتفاقا قراره به زودی از پایان نامه ارشدش دفاع کنه، برام نوشته:
«سلام
من دارم شنبه شب می رم. فکر نکنم دیگه همدیگرو ببینیم. بخاطر تمام بدی هام منو ببخش.. »
یه دفعه گیج شدم. خدایا چی شده. این دانشجوی ممتاز، دفاع نکرده چطور ممکنه همه چی رو رها کنه. تازه متوجه شدم، نوشته پایینش چند تا نقطه داره. تا تهش که رفتم، دیدم گفته: از طرف پاییز!
نه اینکه همه حواسم، جمع جای دیگه ای بود و تو تنهایی هم جشن یلدا معنا نداره، اصلا به فکر این چیزها نبودم و برای همین شوکه شدم. در جواب تبریک یلدای دوست مهربانم نوشتم: «اگه بیام خوابگاه بکشمت، حقته!»
ای خدا بگم چی کارتون نکنه. چرا حرفهای ساده و قشنگ رو چنان رنگ و لعابی بهش می دید که همه زیبایی اش پشت پرده این لعاب محو می شه. آخه این همه استعاره و تشبیه به چه کار می یاد، وقتی می شه فارغ از اونها به دوستی گفت: دوستش داری و می خوای یلدا رو بهش تبریک بگی. اصلا وقتی می خوای حرف به این خوبی رو بزنی، پس چرا از این روش بی معنی استفاده می کنی؟ نمی دونم شایدم من زیادی ماهی شدم و از عالم آدمها دور افتادم..