نمی دونم چرا این ذهن من، دست از تجزیه تحلیل اطرافش بر نمی داره! هر جا می رم به همه چی، با یه عینک پرسشگرانه نگاه می کنه و براش دنبال دلیله! البته این مشکل تازه ای نیست. تو همون عوالم بچگی وقتی می خواستم معنای شعری که معلم ازم خواسته بود، از بر کنم، دایم به خودم می گفتم، این ظاهرشه و یه چیزی باطن و غرض شاعر از شعر بوده که از معنای تحت الفظی، نمی تونم درکش کنم! و هنوزم این مساله منه که حتی برای آدمهای اطرافم به دنبال معنایی متفاوت از اونچه نشون می دن، هستم. در واقع در پی کشفم! کشف چیزی که تقریبا غیر ممکنه! چون این قضاوتها کاملا شرایطی و نسبیه. ولی گاهی یه چیزهایی منو به درون آدمها و دنیاشون رهنمون می کنه. مثلا نوع زنگ موبایل هاشون!
یه جورایی زنگ موبایل ها که اکثرا فقط زنگ نیست و آهنگینه، احساسات آدمها رو نشونم می ده که موسیقی فکرشون چه طنینی داره. بعضی ها که آهنگ های جیغ و پر سر و صدا رو دوست دارن، با خودم می گم، وای این هنوز اول راهه و درونش هنوز به سکون نرسیده و می خواد این جوری خودشو رها کنه. و اما وقتی صدای زنگ کلاسیک گوشی آقا و خانوم رو می شنوم، تصورم متفاوته. با خودم می گم، حداقل درونش بین سطوح موسیقی تمایز قائله و می تونه آدمی باشه که به هر چیز دم دستی ای اکتفا نمی کنه و جنس برتری رو طلب می کنه.
گاهی هم می بینم دختر خانوم یا آقا پسر چنان موسیقی پر احساسی برای گوشیشون انتخاب کردن که می خوام همون لحظه شنیدنش، دستمالمو در بیارمو اشکهای نریخته مو در فراغ یار گم کرده شون پاک کنم! این مواقع حدس می زنم با شخصیت های رومانتیکی روبرو هستم که خودشونم، به تمام عالم و آدم این مساله رو اعلام می کنن! یه وقتهایی هم، طرف سبیل داره قد چی! ولی وقتی صدای زنگ گوشیش بلند می شه، می خوام پخ بزنم زیر خنده. آخه زنگ موبایلش، افلیج مادرزادو به رقص می یاره، چه برسه مردم دور و برو که با تعجب به سبیلای تاب داده اون نگاه می کنند! عجب درون الکی خوشی دارن والا!
راستش مخم چند باری هم با شنیدن زنگ موبایلها هنک کرده. یکیش وقتی بود که شنیدم زنگ موبایل پسر مودبی که باهام حرف می زد، آهنگ کارتون پت و مته! خیره بهش مونده بودم که این چه درون مضحکیه که داره و نمی دونم چرا بعدش باهاش سرسنگین شدم. شاید موسیقی درونشو دوست نداشتم!
اینایی که گفتم، فقط مثال، اونم در حد شوخی بود وگرنه حدس زدن موسیقی درون آدما بر اساس موسیقی گوشی موبایل خودش یه پا تخصصه! البته همیشه هم این روش جواب نمی ده. مثلا در مورد خود من. تو گوشیم نزدیک 300 تا شماره هست که در گروه های مختلف دسته بندی شده و هر گروهی هم موسیقی خاص خودشو داره و آهنگ هر آدمی که برام مهمه با دیگری متفاوته! دارم می گم، من زنگ گوشیمو بر اساس احساسی که آدمها در من ایجاد می کنند، انتخاب کردم و این اصلا ربطی به موسیقی درون خودم نداره!
حالا که در این دور باطل، برگشتم اول راه و می بینم این زنگ موبایل چندانم بی اشتباه نیست، یاد یه مثال بهتر برای درک دنیای درون آدمها از ظاهرشون افتادم. می دونید من غیر زنگ موبایل آدمها، به کفشاشون هم، خیلی دقت می کنم. نوک کفش تیزه یا گرده! پاشنه اش بلنده یا کوتاهه! مدلش ساده است یا شلوغه!.. این روش حتما جواب می ده چون حداقل من، هیچ وقت پا تو کفش یکی دیگه نمی کنم و راحت می شه از کفشی که می پوشم فهمید، ماهی کوچولویی هستم که حتی موقع راه رفتن، تو ابرها گام بر می داره..
داشتم نظرات مختلف در مورد فلسفه حجاب زنان رو می خوندم. یکی از استحکام محیط خانواده می گفت و دیگری سلامت روانی اجتماع رو مثال می آورد. جایی دیگه حجاب رو شمشیری دو لبه از جاذبه و دافعه معرفی کرده بود که برای مراقبت از گوهر ارزشمند وجود زنان که تمایل ذاتی برای خودآرایی دارند، کاربرد داره. از حفظ احترام و تفاوت های فیزیولوژیکی زنان و مردان هم مطالبی دیدم. جایی هم به صورت تفکر و تاسف برانگیز علت حجاب زنان رو، حساس بودن مردان به محرک های چشمی ذکر کرده بود! مقاله ای هم زیرکانه در باب حمایت فیلسوفان مختلف غربی در مورد رعایت پوشیدگی زنان، داد سخن رونده بود و صد البته اشاره ای به تفاوت غرض اونها از حفظ پوشش برای حیا و عفاف با حجاب و ستر موجود در اسلام نکرد.
پدربزرگی دایم الروزه دارم که زندگیش به نماز شب و سجده گذشته و بهم یاد داده، جنس ناب در دسترس همه نیست و تنها از دور قابل رویته. مثل طلا می مونه که پشت شیشه دیده می شه. ولی جنس کم بها روی پیشخونه تا هر کسی به سلیقه خودش جدا کنه! این مثال، ارزش حیای زنان رو بهم یادآوری می کنه. پس در اینکه حیا و عفاف، گوهر ریحانه بهشته، شکی نیست و برام سوالی ایجاد نکرده. سوال من در مورد الزام اسلام از رعایت چارچوب های خاص به عنوان حجاب برای خانوم های مسلمان هست، در حالی که سایر ادیان فاقد این حصارها هستند.
به خودم جواب دادم، کاملترین دین، دارای متعالی ترین احکام برای رسیدن به سعادته و شاید قدرت درک و بینش آدمی در اعصار پیشین برای پذیرش سخت ترین دستورات آماده نبوده. ابتدا به نظرم پاسخی منطقی اومد و مساله ام حل شد. ولی بعد از خودم پرسیدم، اگه عمیق ترین قوانین مثل حجاب، تا زمان متعالی ترین دین بین ادیان به تاخیر افتاده تا بشر آماده پذیرشش بشه، پس چرا قوانینی فراخور درک بشر برای محصور کردن مردان تعیین نشد و اتفاقا دست اونها برای تتمع بیشتر به طرق مختلف بازتر شد؟ برای مثال با وجودی که در سایر ادیان برای اختیار کردن هم زمان همسران منع شرعی وجود داره، در عین اذعان مفسران بر دشواری شرط رعایت کامل عدالت، مردان مسلمان با استفاده از ابهام موجود، مفری برای خود باز کرده و تعدد زوجین تنها از لحاظ عرفی و نه شرعی، دارای قبح هست. مثال مشابه در مورد مساله صیغه که به مانند خوردن گوشت مردار که در زمان ضرورت و ناچاری منعی نداره و در غیر این شرط لازم، مردارخواری حرام محسوب می شه، ازدواج موقت هم مشروط بر ناچاری مجازه ولی با این حال به صورت بیمار گونه در جامعه اسلامی تبلیغ و ترویج می شه و شرم آور اونکه آمار این نوع ازدواج در مورد مردان متاهل فاقد شرط ناچاری نیز، بسیار بالاست!
واقعا نمی دونم با این جور مسائل چطور باید برخورد کنم. سوالی تکراری با جواب هایی تکراری تر که شاید هیچ گاه هم به پاسخ نرسم. منی که همیشه تمایز بین محارم و غیر محارم برام مطرح بوده، حالا دچار دوگانگی و تردید شدم. وقتی می خونم برخی علما حتی در بدیهی ترین اصول و احکامی که شناختم، تشکیک آوردند و اونها رو منسوب به وارد شدنشون از سایر ادیان به اسلام دونستند، باز هم از خودم می پرسم، چقدر از چهارچوب های سخت گیرانه عقیدتیم، اسمی به جز تعصب نداره و واقعا چند درصد چیزی که ما به اسم دین می شناسیم در گذر این 1430 سال به خرافات و جهل آدمی آمیخته شده؟
پی نوشت: امروز اتفاقی با چند جمله از فیلسوفانی مثل نیچه، بیکن و بوبر روبرو شدم. فکر کنم جالب باشه اینجا ذکر کنم:
- مقدار کمی از فلسفه، ذهن انسان را به الحاد میکشاند اما عمیق شدن در آن، دروازه دین را به رویش می گشاید.
- ایمان تابحال نتوانسته کوه های حقیقی را جابجا کند اما میتواند – در ذهن مومن - در جایی که کوهی وجود ندارد، رشته کوههایی خلق کند.
- فلسفه، پرسش هایی است که هرگز جواب داده نخواهند شد. دین، پاسخ هایی است که هرگز مورد پرسش قرار نخواهند گرفت.
- خدا انواع بسیار متفاوتی از انسان را آفریده است. چرا باید اجازه دهد که تنها یک شیوه برای بندگی اش وجود داشته باشد؟
تو زندگی هیچ وقت شجاع و قوی نبودم ولی همیشه در اوج ترس هام، در حالی که اشک هامو پاک می کردم، باز هم گام بعدی رو به جلو برداشتم. می گن، چه گوآرا همیشه آخر نامه هاش می نوشت، " ونسه رموس " یعنی، پیروزی با ماست. من مطمئنم، پایان نبردم با، فورتوناتا، خدای سرنوشت، این منم که سربلندم و از همین حالا خواهم گفت، " ونسه رموس "، پیروزی با من و هدف منه..
یکی از کارهایی که دوست دارم، کتاب هدیه دادنه. همیشه هم توی هدیه دادن، کارم ساده است. چون هدیه همیشگی من کتابه! ولی امروز، حسابی به دردسر افتادم. چقدر انتخاب کتاب برای بچه ها سخته. و البته سلیقه مشکل پسند من، کارها رو سختتر هم کرده بود. کتابها یا زیاد بچگانه و مناسب سنین شیرخوارگی بود! و یا زیاد فیلسوف مابانه و مناسب سنین کهنسالی. منظورم، هم سن و سالای خودمه!
تو همون ساعاتی که خودمو مابین کتابها غرق کرده بودم، کلی خاطره قشنگ هم برام زنده شد. نمی دونم چندتاتون کتابهای "قصه های خوب برای بچه های خوب" تالیف آقای مهدی آذریزدی رو خوندید ولی اگه خونده باشید، حتما برای شما هم دیدن دوباره این کتابها خاطره انگیزه. وای که چقدر با دیدن جلدهای رنگارنگ این مجموعه با تصاویر بچه ها روش، دچار چنان حس نوستالژیکی شدم که نزدیک بود، همشو بخرم ولی خب، دیدم بهتره خرق عادت کنم و این بار جلوی خودمو بگیرم و دوباره حواسم رفت به هدیه گرفتن.
با بچه های این دور و زمونه نمی دونی باید چه جوری رفتار کنی. از سویی چنان تیزهوش به نظر می یان که باید موقع حرف زدن باهاشون، خیلی حواست جمع باشه. به خدا، من به این سن و سال چنان حرفهایی از این نیم وجبی ها شنیدم که چشمام قد چی، از هم وا شد! انگاری زیادی می فهمند ولی از سویی دیگر، هم چنان در قید بازی ها و حرکاتی هستند که بچه بودنشونو بیش از پیش نشون می دن.
والا ما هنوز دبستان بودیم که "قلعه حیوانات" آقای اورول رو خوندیم و با کلی نویسنده های بزرگ تو همون سن و سال آشنا شدیم ولی حالا که برای یه نوجوان این کتابو گرفتم، بهم اخطار می کنند که چیزی ازش نمی فهمه. زمان جوونی پدرا و مادرامونو مثال نمی زنم که نوجوونا هم برای خودشون یه عاقله آدم بودند و توی جامعه کلی نقش داشتند، از بچگی های خودمون می گم. کجا تو بچگی ها، این قدر بچه بودیم! چقدر دنیامون متفاوت بود. احساس وظیفه و مسئولیت همیشه همراهمون بود.
خنده ام می گیره می بینم، یه دختر نوجوون، چنان نازنازی بار اومده که باید برای چایی دم کردن بهش جایزه داد. عجب روزگاری شده و عجب پدر و مادرهایی شدن، پدر و مادرهای امروزی! فکر می کنند، چه لطف بزرگی در حق کودکانشون می کنند ولی بی خبرند که همین بی مسئولیتی و بی فکر بار آوردن، اولین ظلم در حق عزیزانشونه.
خلاصه، منکه مجبور نیستم خودمو با سیستم پرورش ننری در این روزگار غریب هماهنگ کنم و برای بچه هایی که البته در دید من باید مدتها پیش، بچگیشون تموم می شد، مناسب با سن حقیقیشون و توقع خودم از میزان درکشون کتاب گرفتم. آخه "جاناتان مرغ دریایی" هم کتابیه که حتی در 15 سالگی هم نفهمنش؟ حالا که کتابا رو گرفتم و تموم شده، امیدوارم اونا رو شبا حداقل برای عروسکاشون بخونند تا شاید این وسط یه جمله ای هم، خودشون یاد بگیرن که بعدها بیشتر از اون عروسکا به کارشون بیاد!
این نامگذاری های اول سال هم، موضوع قابل توجهیه و حتی فراتر، خیلی جالبه! اگه به نام های این سالهای اخیر کمی دقت کنیم ، می بینیم، سال 79، سال امیرالمومنین بود و دهه هشتاد هم، با اقتدار ملی شروع شد. بعد در سال 81، عزت و افتخار حسینی وار ما، چشم جهانیان رو کور کرد. سپس در 82، نهضت خدمتگذاری آغاز شد و از بس سه قوه، سال 83، در برابر ملت شریف پاسخگو بودند، سال 84، مردم خودشون هم، با همبستگی و مشارکت عمومی وارد صحنه شدند.
در نیمه راه این دهه، وقتی از همه کس رونده و از همه جا مونده، دیگه کار از حرف گذشته بود، دوباره دست به دامن ائمه اطهار شدیم و سال 85، به نام پیامبر اعظم مزین شد. ظاهرا نیز، اوضاع کمی بهتر شده بود چون دوباره از سال 86، شعار پرطمطراق اتحاد ملی ما که مسلما ناشی از انسجام اسلامی مون بوده، گوش فلک رو کر کرد و ما تونستیم در سال 87 به نوآوری و شکوفایی دست پیدا کنیم!
نکته خنده دار اینه که، شروع سال 88 در ساعت 15، وقتی همه در چرت بعد ازظهر به سر می بردیم، ظاهرا در بی خبری ما، یک سقوط آزاد رخ داده چون از اون همه نامهای بزرگ و دهان پر کن، ناگهان رسیدیم به اصلاح الگوی مصرف!! ظاهرا اوضاع اسفناک بازار اقتصاد جهانی که گفته می شه، تازه هنوز فقط موجهای کوچک این سونامی بزرگ به ایران رسیده و موج اصلی در سال 88 در راهه، کار خودشو از همین آغاز سال کرده و ما رو هم، همراه موج، از آسمون به زمین آورده!
جالبیش اینه که نه خیلی دور، بلکه در همین یه قدمی خودمون، در سال گذشته، همه چی رو با نوآوری، شکوفانده بودیم و حالا از نوآوری به صرفه جویی افتادیم. خدا خودش به خیر کنه که روند تصادعی این مساله، حداقل عددی باشه و هندسی نباشه چون هیچ بعید نیست، وقتی از نوآوری به صرفه جویی می رسیم، صرفه جویی اختیاریمون به جیره بندی اجباری ختم نشه!
پی نوشت: حداقل خوبه، دهه ای که با اقتدار ملی آغاز شد، با توسل همیشگی به امدادهای غیبی، کاسه گدایی به دست، به پایان نرسه..
به عادت همیشگی، قدم زنان راه افتادم، تا دلتنگی هامو، در دریا غرق کنم! چشم ها رو بستم. با نفس های عمیق بوی دریا رو، درونم حبس می کردم. وقتی چشم ها دوباره باز شد، عظمت لایتناهی وارش روبروم بود. و به یکباره همه وجودم، از تمام دلتنگی ها خالی شد. غرقشون کرده بودم!
خیره به خودش، فکر می کردم، چطور در حالی که در افق، این همه آبی و آرام به نظر می رسه، در ساحل، این چنین تیره و مواجه؟ چرا بلندترین امواج، از آرامترین پهنه، ریشه گرفته؟
باز، چشم ها رو بستم. اجازه دادم قطرات افشانه ای دریا که مسافر باد بودند، صورتمو نوازش کنند. از حس نابم، لذت می بردم که موج بلندی، سر تا پامو خیس کرد و منو به زمین برگردوند! مزه شور دریا، چقدر برام شیرین بود! در اوج بی اعتمادی، باز هم به بی کرانگیش، اعتماد داشتم! جلوتر رفتم، تا نصیب بیشتری ببرم..
و اکنون، خیس از دریا، تهی از هر حسی، به بویش آغشته ام..
- دست بافه؟
- نه هفتصد شونه است
- آها پس دست بافه!
...
ظاهرا انواع بی برنامگی ها در سیمای ایران، به حوزه تبلیغات تلویزیونی هم بسط یافته. خانم و آقا در حال باز کردن رول یک فرش ماشینی هستند و اگر به صحبتهای رد و بدل شده بین اونها، کمی دقت بشه، توهین واضح این تیزر تبلیغی، به خانومها آشکاره. معلوم نیست، شورای سیاست گذاری صدا و سیما که ظاهرا تک تک دیالوگهای یک سریال، تحت نظارت اونهاست، چطور نسبت به این تبلیغ توهین آمیز، عکس العملی نشون نداده. شایدم، جاهل و کم خرد جلوه دادن زن ایرانی، همون چیزی باشه که خودشونم خواستارشند! وگرنه تاکنون باید مانع پخش این ضد تبلیغ شده بودند.
پی نوشت: گاهی این رادیو تصویری رو روشن می کنم تا غیر از نوای همیشگی موسیقی اطرافم، چیز دیگه ای هم شنیده باشم و از خوش اقبالی، همیشه هم گفتگوی ابلهانه بین این زن و مرد، نصیبم می شه! یاد کارتون مورچه و مورچه خوار افتادم. به قول شخصیت محبوبم، مورچه خوار: « ای خدا، این اتوبوس جهان گردی سالی یه دفعه از اینجا رد میشه. اونم باید الان باشه آخه؟ »
بعضی وقتها یه صحنه تو ذهنت موندگار می شه. وقتی اجاره نشینهای مهرجویی رو دیدم، خیلی کوچیک بودم ولی صحنه ای که اکبر عبدی بعد اتصال سیم تلفن به پریز آژانس مسکن، به صورت انفجاری به بیرون پرت شد و بعد با لباسهای پاره و صورت سیاه، با اون قیافه خنده دار راه افتاد، در ذهنم موندگار شد.
مهرجویی بعد "هامون" خیلی برام خاص شد. تو همون بچگی، هامون اثر عجیبی روم گذاشته بود. در نمایی از فیلم، حمید هامون به مهشید، کتاب "فرانی اند زویی" رو در حالی که به تکرار، کتاب رو به دستش می زنه، هدیه می ده و می گه، «فرانی اند زویی» یه چیزیه پر از درد و راز و رنج و عشق.. چقدر در همون سن پایین، دنبال این کتاب گشتم تا موفق به خوندنش شدم.
من نه منتقد سینمام و نه چیزی از این هنر سر در می یارم. کلا چندان هم راغب به تماشای فیلم نیستم و اگرم جدیدترین فیلمهای روز دنیا، کنار دستم باشه، احتمالش کمه که تماشاشون کنم ولی دیشب بعد مدتها به خواست و میل خودم یه فیلم ایرانی دیدم. باز هم، فیلمی از داریوش مهرجویی: «علی سنتوری». فیلمی ظاهرا بی ادعا و ساده که رسم بی رحم روزگارو در سوق دادن یک هنرمند از اوج عزت به حضیض ذلت نشون می ده.
ساختار روایی و مستند گونه فیلم در کنار شبه موزیکال بودنش، جز جذابیتهاش برام حساب می یاد ولی جز اینها، خود فیلمنامه که زیرکانه به بی توجهی نسل سنتی و ظاهرا مذهبی با تمام ادعاهاش، به نسل جدید و نادیده انگاشتن و ممنوعه بودن علایق بر حق اونها اشاره می کنه، واقعا تاثیر گذاره. وقتی علی سنتوری به پزشک آسایشگاه می گفت: « تو رو خدا، نزارین دوباره برگردم تو اون شهر خراب وحشی. باز دوباره همون می شما! من تازه دارم جون می گیرم، دوباره منو پرپر نکنید.. »، من به این فکر می کردم، که جدا از سهل انگاری های جوانان، نسل گذشته ما، تا چه حد برای مشکلات فعلی نسل حالمون، مسئوله؟ راستی، سهم هر کدوممون چقدره؟
گاهی از یک مطلب ساده، به چنان مفاهیم عمیقی می شود رسید که حتی در باورت نمی گنجد این قدر، همه چیز به مانند یک حلقه به هم متصل باشد! مدتها بود به قضیه حد مرکزی فکر می کردم. در آمار چنین قضیه ای توضیح می دهد که چطور پدیده های تصادفی و بی نظم می توانند به نظم برسند. یعنی چه؟ یعنی پدیده های تصادفی که از الگوی خاصی تبعیت نمی کنند، وقتی به دسته هایی تقسیم می شوند، توزیع میانگین این دسته ها منظم و نرمال است! حالا این را داشته باشید.
در شیمی فیزیک مبحثی به اسم انتروپی وجود دارد که شرح می دهد، سیستم ترمودینامکی منزوی متمایل است با از دست دهی خود به خودی انرژی و رسیدن به حداکثر بی نظمی، به پایداری برسد. اگر جهان را مثالی از سیستم بسته و بی نظم بدانیم، می شود پیشاپیش حدس زد که با تعمیم قضیه حد مرکزی به آن، چطور از بی نظمی به نظم می رسیم. این همان سرفصل بحث نظم در بی نظمی است! یعنی اینکه چطور پدیده های غیرقابل پیش بینی و نامنظم در دید میکروسکوپی، وقتی در مقیاس ماکروسکوپی بررسی می شوند، قابل پیش بینی و الگو دار و منظم اند!
این گمان وجود دارد که منظور از بی نظمی این است که پدیده های جهان به طرف آشوب و اغتشاش پیش می روند. در صورتی که اگر بی نظمی در جهان آفرینش را نه بیگانگی اجزای آن از هم، که چندگانگی آنها تعبیر کنیم، می شود نظم جهان را در پس بی نظمی ظاهری آن تشخیص داد!
هر جز خلقت به مانند قطعه ای از یک پازل بسیار بزرگ است. این قطعات ظاهرا هیچ شباهتی به هم ندارند و کاملا از هم متفاوتند ولی زمانی که این قطعات ناهمگون، در کنار هم چیده می شوند، به نظم واحدی دست می یابند و هدف مشخصی را برای توصیف یک مفهوم دنبال می کنند. این مفهوم، بیان کننده وحدت وجود است.
اجزای جهان، خطوط متنافری نیستند که هیچ گاه در یک نقطه به اتحاد نرسند. بلکه در نهایت همگی به یک ذات و مبدا ختم خواهند شد. در واقع صور ظاهری که از جانداران و اشیا مشاهده می شود، همگی در نهایت بیان کننده ذات واحدی هستند و وجودشان سایه ای از همان ذات اصلی است. به عبارتی در آفرینش آنچه متفاوت است، نمود است نه بود، چیستی است نه هستی!
بی نظمی و کثرت، وجود خارجی ندارد و ظاهریست و لذا می توان اتصال بین کثرت و وحدت را یافت. همه چیز منتج از ذات حق و کمال مطلق است که یگانگی هستی و وحدت وجود در آن، نمود یافته است. و البته، یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو
نمی دونم تا حالا پیش اومده، صحنه ای رو ظاهرا برای اولین بار ببینید و بعد مبهوت بگید، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم!
من باز چنین حسی رو تجربه کردم. وقتی دیدمش، التهاب داشتم. سرگشته گفتم، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم! من اینو می شناسم! اصلا اون روایتی از خودمه!! از حال دیروزم. از حال امروزم. از حال فردایی که حتی منتظرش نیستم. چقدر رسا صدای خودمو می شنیدم:
خدایا، ازلت رو به یاد ندارم. ابدت رو نمی خوام. مرا به عدم بازگردان!
جلو رفتم. جلو و جلوتر. داغ شده بودم. چطور؟ آخر چطور با ذره ذره وجودم می فهمیدمش؟ درکش می کردم؟ حسش می کردم؟ چطور تمام صحنه ها برام قبلا تکرار شده بود؟ چطور همیشه بی اونکه آگاه باشم در خلوتم نوای این باغ مخفی رو مزه مزه می چشیدم؟ وقتی در به روم باز شد، چنان شوکه و حیرت زده بودم که حتی قطرات لغزان روی گونه ام در اختیارم نبودند. انگار چیزی که هیچ گاه مال من نبوده ولی باز گم کردمش رو باز یافته باشم.
حس غریبی است. آرومم؟ نه! هنوزم در درونم، چیزهایی گم شده که برای رصد کردنشون، دیده ام تاریکه. زاده آبانم و شیفته اردیبهشت و زمانی که به اردیبهشت می رسم، دلتنگ آبانم! چیزی هست که راضیم کنه؟