سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

بیخودی های چشمان نیمه باز

 

یکی از دوستان گله کرد، منی که قسمت نظردهی بلاگم خیلی از مواقع فعال نیست، حق ندارم به خودم اجازه بدم در هیچ بلاگی نظری درج کنم و از سویی دوستی از دیگری نقل می کرد که پست وبلاگ متعلق به نویسنده است و قسمت نظرات متعلق به خواننده. این اصل مورد قبول من نیز هست ولی زمانی که غرض شرح نوشته ای شخصی نیست و پاسخگویی به نظراتی که من بر اساس احترام به خواننده، مسئولیتم می انگارم، بر ابهامش می افزونه، ترجیح می دم که مبنا رو بر این بگذارم، هر کسی از ظن خود شد یار من..    

من می نویسم صرفا و صرفا برای بیان بخش کوچکی از افکارم. وبلاگ نویسی برای من فرصتی برای فراغ دل و سرگرمی نیست و حاشا که به این محیط، دیدی به صورت آشنایی با دیگران و یا دوست گزینی داشته باشم. شاید به همین دلایل در بلاگ از احساسات درونیم و روزمرگی هام نمی نویسم. شاید به همین دلایل وقتی نمی خوام در مورد نوشته هام توضیح بیشتری بیان کنم و یا هدفم صرفا ایجاد تلنگر ذهنی در خواننده است، قسمت نظر دهیم غیر فعاله و در نهایت شاید به همین دلایل کلا کمتر نظر می خونم و تقریبا به ندرت نظر می گذارم..  

این تنگ کوچک برای من بودنم به اون صورتی که می خوام کافی نیست ولی در هر حال، نه نوشته هام طبق لطف دوست عزیزمون مایه شرمساریمه که از من می پرسه چرا وبلاگمو به کسی معرفی نمی کنم و نه در قالب حتی منعطف فکریم، تایید و یا تکذیب دیگرانی که نمی شناسنم، در ادامه مسیرم تاثیر معنی داری می گذاره.. 

 

40 سالگی یک رویا در 1440 سالگی رویایی دیگر

 

مدتها پیش تو مجله دانشمند مقاله ای خونده بودم تحت عنوان: ده دلیل که بشر به ماه نرفت! این مقاله با دلایل علمی ادعا و شاید اثبات می کرد که داستان سفر انسان به کره ماه صرفا پروژه سیاسی دوران جنگ سرد و حربه مبارزه آمریکای امپریالیست علیه شوروی کومونیست بوده! این دروغ بزرگ قرن بیستم اولین شکست چارچوب لاتغیر ذهنیم بود. پس ممکنه همه چیز آن گونه نباشه که من ادراک می کنم!

با فرض درست نبودن این ادعای 40 ساله باید به این مساله فکر کرد که بشر ناآگاهی که پس پرده رو ندیده و خبر از بازی ها نداره، به تصور تعبیر شدن رویای دیرینه اش، در پی رویای جدیدی، خواب سفر انسانی به مریخو می بینه. ماهی که جلوی دیدگانشه هنوز کشف نشده باقی مونده و اون از رسیدن به مریخ دم می زنه! ولی حیف که مریخ بسیار دور از دسترسه و ماه هم که مدتها پیش دست یافتنی شده!

بشر رویاهای دیگه ای هم داره. بیش از 1440 ساله که این رویاها همراهشه. رویای برقراری قسط و عدل جهانی. رویای رستگاری نهایی و رسیدن به بهشت.. 1440 ساله که بشر در پی تعبیر این رویاهاست. برای این رویاها، بزرگ می اندیشه. اون قدر بزرگ که براش دست نیافتنی به نظر می یاد. همه چیزو به آینده و دستهای دادگری که روزی خواهد آمد، محول می کنه و خودشم وقف بهشت ساختگیش می شه..

دنیای درونشو کشف نکرده، می خواد دنیای بیرونو کشف کنه. خودشو و خلقتشو نشناخته، در پی شناختن خداش و خالقشه. رموز زمینو پیدا نکرده، در حال رمز گشایی اسرار آسمان و بهشته! چرا؟ چون در این 1440 سال دست آوردهای حقیقیو به اشتباه برداشت کرده. چون به خوردش دادند که " آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست ". چون خیالش جمعه که اون بهشت آسمونیه که قراره بدست بیاره . چون خودشو به خودش نزدیک می بینه و تصور شناختن خویشتنش در اون ریشه دونده و نمی دونه و شاید حواسش نیست که کشف خودش از همه چیز مشکلتر و مهمتره. خودش و زمین دست یافتنی شده رو فراموش کرده و در پی خدا و بهشته..

نگار منم بی مکتب و خط، " به غمزه مساله آموز صد مدرس شد ". منم با وجود اما و اگرهام، قائل به درستی بسیاری از اصولم ولی من هبوط آدمی از بهشتو، جدایی خود از خویشتنش می بینم. می خوام عرفه من و خویشتنم تو همین زمین پر از گناه باشه. رویای من رسیدن به بهشتی در آسمان ها نیست. بهشتم به من نزدیکه و تو وجود خودم نهفته است. کافیه به خودم برسم، بهشتمو یافتم.. 

 

پی نوشت: احساس می کنم در مه بیش از پیش گم شدم. در مرز حیرانی و جنون خودمو چنان به روزمرگی مشغول کردم تا فراموش کنم چه می خواستم و چه شده. حاضر به بیان حضوری حرفهام با دیگری نیستم و گفتن در مجاز رو به هر بیان دیگه ای ترجیح می دم. می خوام به ریسمان رویاهای گذشته ام چنگ بزنم تا شاید قرار و آرام بیابم ولی اونها هم دیگه منو راضی نمی کنه. انگار کنعان وجودم، یوسفی رو گم کرده که بی او، خودم گمگشته ای هستم که باید یافت بشه. خوبه که بهشتم و خودم، یکی اند. شایدم من و یوسفم و خود گمشده ام روزی گلستانو بیابیم..

 

وای اگر از پس امروز بود فردایی

 

چندی پیش در مورد تضاد برخی فلسفه های مطرح شده ابن عربی با دیدگاه های رایج دینی خونده بودم که باعث شده بود به الحاد نیز متهم بشه. علاقمند به دریافت بیشتر بودم که به این مطالب جالب رسیدم: 

جنید، سرور طایفه عارفان‌ گفته‌ است‌: هیچ‌ کس‌ به‌ جاده حقیقت‌ نمی‌رسد، مگر اینکه‌ هزار صدیق‌ گواهی‌ دهند که‌ او زندیق‌ است‌..  

گویند از سوی‌ مخالفان‌ ابن‌ عربی‌، 138 فتوا برضد او و از سوی‌ مدافعانش‌ تنها 33 فتوا در دفاع‌ از او داده‌ شده‌ است‌. او به راستی بنیانگذار عرفان نظری در اسلام است و اصل الاصول عرفانش عشق و وحدت وجود است. یعنی که مدار هستی بخش و حقیقت هستی، حق تعالی است و جز او حقیقتی و وجودی نیست «لیس فی الدار غیره دیار». البته رگه‌هایی از وحدت وجود در آثار عارفان پیش از وی همچون ابوسعید ابی الخیر و حلاج و دیگران دیده می‌شود ولی آنها اکثراً وحدت شهودی بودند نه وحدت وجودی. عارف وحدت شهودی در نهایت مسیرش به جایی می‌رسد، که جز خدا چیزی نمی‌بیند «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند». ولی نهایت نظر و سپر عارف وحدت وجودی این است که جز خدا اصلاً وجودی و موجودی نیست «لاموجود الاالله». 

 

دیدگاه ابن عربی پیرامون زن نیز بسیار جالب و خواندنیه:  

 

آدم‌ مشتاق‌ حوا شد، چون‌ به‌ خودش‌ شوق‌ داشت‌، زیرا حوا جزیی‌ از وی‌ بود. حوا نیز مشتاق‌ به‌ او شد، چون‌ آدم،‌ موطن و خاستگاه‌ او بود. عشق‌ حوا به‌ آدم‌، عشق‌ به‌ موطن‌ و عشق‌ آدم‌ به‌ حوا، عشق‌ به‌ خودش‌ بوده‌ است‌.. چون‌ زن‌، در اصل‌، از دنده‌ کوچک‌ آدم‌، آفریده‌ شده‌ است‌، نزد مرد همان‌ مرتبه صورتی‌ را دارد که‌ خدا انسان‌ کامل‌ را به‌ آن‌ آفریده‌ است‌ که‌ همان‌ صورت‌ِ حق‌ است‌. همچنین‌ خدا زن‌ را جلوه‌ گاهی‌ برای‌ مرد قرار داده‌ است‌، چون‌ اگر چیزی‌ جلوه‌ گاهی‌ برای‌ بیننده‌ باشد، بیننده‌ در آن‌ صورت‌، جز خودش‌ را نمی‌بیند. از این‌ رو، چون‌ مرد در این‌ زن‌، خویشتن‌ را ببیند، عشق‌ و گرایشش‌ به‌ او فزونی‌ می‌گیرد، زیرا آن‌ زن‌، صورت‌ اوست‌. از سوی‌ دیگر، دیدیم‌ که‌ صورت‌ مرد، همان‌ صورت‌ خداست‌ که‌ مرد بر طبق‌ آن‌ آفریده‌ شده‌ است‌. پس‌ مرد، جز خدا را در زن‌ نمی‌بیند، اما همراه‌ با شهوت‌ عشق‌ و لذت‌ بردن‌ از وصال‌. مرد به‌ درستی‌ و با عشقی‌ راستین‌، در او فنا می‌شود و جزیی‌ در وی‌ نیست‌، مگر اینکه‌ آن‌ جزء در زن‌ است‌ و عشق‌ در همه اجزایش‌ راه‌ می‌یابد و همه وجود او به‌ زن‌ تعلق‌ می‌گیرد و از این‌ رو در همانند خویش‌، کاملا فنا می‌شود. وی‌ در جای‌ دیگری‌ تصریح‌ می‌کند که‌ شهود حق‌ در زنان‌ بزرگ‌ترین‌ و کامل‌ترین‌ شهود است‌.

اگر مرد، حق‌ را در زن‌ مشاهده‌ کند، این‌ شهودی‌ است‌ در یک‌ منفعل‌ و اگر مرد حق‌ را، در خویشتن‌ِ خویش‌ مشاهده‌ کند - از حیث‌ پیدایش‌ زن‌ از او، یعنی‌ از مرد - آنگاه‌ او را در یک‌ فاعل‌ مشاهده‌ کرده‌ است‌ و نیز اگر مرد حق‌ را، در خویشتن‌ِ خویش‌ مشاهده‌ کند، بدون‌ به‌ یاد آوردن‌ِ صورت‌ِ آنچه‌ از آن‌ پیدایش‌ یافته‌ است‌، آنگاه‌ شهود او در یک‌ منفعل‌ از حق‌، بدون‌ واسطه‌ است‌. پس‌ شهود حق‌ برای‌ مرد در زن‌، تمام‌تر و کامل‌تر است‌، زیرا در زن‌ وی‌ حق‌ را از این‌ حیث‌ که‌ فاعل‌ِ منفعل‌ است‌، مشاهده‌ می‌کند و در خودش‌، از این‌ حیث‌ که‌ تنها منفعل‌ است‌. از این‌ روست‌ که‌ پیامبر (ص‌) زنان‌ را، به‌ سبب‌ کمال‌ شهود حق‌ در ایشان‌، دوست‌ می‌داشت‌، چون‌ حق‌، هرگز مجرد از مواد، مشاهده‌ نمی‌شود وگرنه‌ خدا بالذات‌ از جهانیان‌ بی‌نیاز است‌. اکنون‌ چون‌ مشاهده‌ جز در ماده‌ای‌ ممکن‌ نیست‌، پس‌ شهود حق‌ در زنان‌، بزرگ‌ترین‌ و کامل‌ترین‌ شهود است‌ و بزرگ‌ترین‌ شکل‌ پیوستن‌ و وصلت‌، نکاح‌ است‌ و این‌ همانند توجه‌ الهی‌ به‌ انسانی‌ است‌ که‌ او را به‌ صورت‌ خویش‌ آفریده‌ است‌، برای‌ اینکه‌ جانشین‌ او در جهان‌ شود و خود را در او ببیند. 

ابن‌ عربی‌ همه مقامات‌ سلوک‌ عرفانی‌ را برای‌ زنان‌ و مردان‌، مشترک‌ می‌شمارد، حتی‌ مقام‌ قطبیت‌ را و معتقد است‌ که‌ هر چه‌ برای‌ مرد، از مقامات‌ و مراتب‌ و صفات‌، دست‌ یافتنی‌ است‌، اگر خدا بخواهد، برای‌ زنان‌ نیز چنین‌ است‌. ابن‌ عربی‌ به‌ تحلیل‌ ژرفی‌ از این‌ نظریه‌ می‌پردازد و می‌گوید: تنها کسی‌ حقیقت‌ این‌ مساله‌ را در می‌یابد که‌ مرتبه طبیعت‌ را در برابر امرِ الهی بشناسد، زیرا زن‌ در برابر مرد، به‌ منزله طبیعت‌ در برابر امر الهی‌ است‌، چون‌ زن‌ محل‌ هستی‌ اعیان فرزندان‌ است‌، همان‌ گونه‌ که‌ امر الهی‌، محل‌ پدیداری‌ اعیان اجسام‌ است‌، چه‌ اینها از آن‌ طبیعت‌ پدید آمده‌ و آشکار شده‌اند. پس‌ امر، بی‌طبیعت‌ و طبیعت‌، بی‌امر یافت‌ نمی‌شود و همه هستی‌ وابسته‌ به‌ دو امر است‌. هر کس‌ مرتبه طبیعت‌ را بشناسد، مرتبه زن‌ را شناخته‌ است‌ و هر کس‌ مرتبه امر الهی‌ را بشناسد، مرتبه مرد را شناخته‌ است‌. هستی‌ِ همه موجودات‌ غیر از خدا، متوقف‌ بر این‌ دو حقیقت‌ است‌..   

 

پی نوشت: حال ماهی ای رو دارم که مدتهاست از آب بیرون مونده و تشنه است. تشنه بیشتر و بیشتر دونستن.. از زندگی تک بعدی بیزار بودم. زندگی تک بعدی ای که تمام نگرانی ها در اون بویی از حوائج جسمانی داره. از خودم می پرسم برای روحم چه کردم؟ اون قدر که نگران انتشار مقاله ام در مجله ای با فاکتور تاثیر بالاتر بودم آیا نگران عروج روحم به درجه ای بالاتر هستم؟ و صادقانه به خودم پاسخ می دم، هیچ نکرده ام جز اسیر شدن در زندگی تک بعدی. همون زندگی تک بعدی که می گفتم ازش بیزارم..  

  

سترون شده ست خاک..

 

دوباره از بغض و فریاد لبریزم. دوباره خبر پرپر شدن گلهای این آب و خاک.. در سایت اطلاع رسان و فیلتر شده بالاترین از قول دوستی خوندم: "به جای ماهواره امید، شهاب 3 و خرید باتوم، وسایل شکنجه و شنود و پارازیت به فکر جان مردم باشید."  

در اینکه فن آوری های نوین، شتاب دهنده پیشرفت همه جانبه هر کشوری هست، شکی وجود نداره ولی از سویی برای هر سیستم حکومتی برآوردن نیازهای اساسی و اولیه شهروندانش در درجه اول اهمیت قرار داره. وقتی مردم ما نه در زمین و نه در آسمان امنیت جانی ندارند و درهای زمین و آسمان هم چنان بسان راهی برای شهادت به رویشون گشوده است، چه زمان این فن آوری نوین به کارشون خواهد اومد؟  

بی عدالتی بیداد می کنه و ناحقی چنان به تنپوش حقیقت ملبس شده که هر کلامی، هتک حرمت دین و مصالح میهن قلمداد می شه. اعتراض به کاستی ها نیز چنان در نطفه خفه شده که ترس حاکمه آنها رو که می فهمند و باید بفهمانند، به خود سانسوری دچار کرده. تا گاهی که نشه از نقص گفت، آگاهی در بین نیست و چاره ای برای اصلاح یافت نمی شه. ریشه مشکلاتو باید در جای دیگه ای جست. در اولویتها.. اولویت های حکومتی که از اولیویتهای ملتش متفاوته.. 

 

دریافت بی واسطه

 

معلم زبانم همیشه می گفت، نباید انگلیسی رو به فارسی ترجمه کنی. باید انگلیسی رو انگلیسی بفهمی! مدتی هست که دارم یاد می گیرم این روشو رو آدما پیاده می کنم. می خوام بتونم به جای اینکه اونا رو به زبون خودم ترجمه کنم، اون قدر با افکارشون آشنا بشم که بی ترجمه بفهممشون..

بچه های خوب دیروز

 

چطور می شه از مرد بزرگی که خاطرات کودکی خیلی هامون انباشته از قصه های قشنگشه یاد نکرد. مرد بزرگی که هیچ گاه در خانه خودش، کودکی نداشت ولی چه بسیار کودکانی از سراسر پهنه کشورش که اونو پدر خودشون می دونند. پدری که "بچه آدم" رو به زبان ما، بچه های دیروز، دوباره نوشت تا آدم بودن رو برامون روایت کنه. واقعا انگار همین دیروز بود که داستان بازنویسی شده "حی بن یقضان" رو ازش می خوندم و ذهن کودکانه مو درگیر مسائلی می کرد که هنوزم برای درک عمقش، اندر خم یک کوچه ام!

دوستی به طنز تلخی می گفت، "قصه های خوب برای بچه های خوبی بود که حالا بزرگ شدن و خوب باتوم می خورن.. بچه های خوب دیگه خوب محسوب نمی شن چون دنبال حقشون می گردند.." ولی در هر حال، بچه های خوب دیروز که با خط کشی های امروز، خوب نیستند، یاد قصه گوی خوبشون، در قلبشون زنده است. روانش در پناه روایتگر هستی..

 

خوش خبری در بی خبری به مدد سیستم اتو انسر

 

حدود یک سال، وقت و انرژیمو در جهت برنامه خاصی متمرکز کردم و بیش از دو ماه منتظر ای میلی بودم تا بفهمم سیر پرونده اداریم در چه مرحله ای قرار گرفته ولی دریغ از یه خبر کوچیک یا جواب مرتبط به ای میلهای پشت هم من. دوستی که در کشوری با سیستم اروپایی ساکنه، دیروز باهام تماس گرفت و مابین کلامش، حرفی زد که منو به فکر فرو برد. اون گفت، با درجه اطمینان بالایی بهت می گم کارمندی که پرونده تو بررسی می کنه، مسلمانه که این قدر اهمال کار و مسئولیت نشناسه!

اینو هم بگم که دوست من، آدم بسیار مبادی شرع و اخلاقمندیه و اینطور نیست که بی حساب و محض خالی نبودن عریضه حرفی بزنه. با این وجود، خوب خصوصیات بارز هم کیشانش رو شناخته. از اسلام و برترین بودن دم می زنیم و هیچ تفکر ثانی رو بر نمی تابیم ولی از بدیهی ترین نتایجی که دین قراره برامون به ارمغان بیاره، تهی هستیم. احساس، دل نگرانی ها و وقت دیگران برامون در نازل ترین درجه اهمیت قرار داره.

نکته جالب، تجربه مشابه من در ارتباط ای میلی با یکی از موسسات خارجی بود که حتی پس از پاسخدهی بسیار سریع و دوستانه، آدرس دیگه ای هم در اختیارم قرار دادند که در صورت غیبت اونها، من سرگردان نباشم. جالبتر از این، مکاتباتم با یکی از اقیانوس شناس های بزرگ بود که پس از دو هفته تاخیر در پاسخگویی به من، چنین پرفسوری در ای میلی سراسر افتادگی از عدم پاسخگویی به موقعش به علت شرکت در کنگره علمی ازم عذر خواسته بود!

تفاوت از کجا تا کجا؟ آخه مگه تعالیم دین و یا حتی قراردادهای اجتماعیشون، بهشون چه آموخته که اونها این چنین اند و ما به عنوان پیرو متعالی ترین ها، اون چنان؟ چرا در مقام مقایسه حتی در پیش وجدانمون بر نمی آییم، تا از ادعاهای عمل نکرده مون کمی شرمنده بشیم تا شاید این سیستم بی تفاوتی نسبت به دیگران حتی به مقدار ناچیزی تغییر کنه؟ 

 

پی نوشت: نزدیک صبحه و منم آخرش ناامید از پاسخدهی ای میلی شعبه مورد نظرم، مستقیما با مرکز اصلی تماس گرفتم و حداقل متوجه شدم، پرونده ام به بایگانی سپرده نشده!

 

بی ادبی هم عالمی دارد!

 

نمی دونم چی شد به بلاگش رسیدم. یعنی می دونم ولی نمی دونم منی که هیچ وقت به خودم زحمت نمی دادم حتی به لینکهای دوستام یه نظر کوتاه بندازم، چطور رفتم بلاگشو باز کردم. شاید علتش این بود که چند روز دایم چشمم می افتاد به نظراتش در بلاگهای آشنا. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد، تعداد زیاد نظرات خواننده هاش در مدت کوتاه وبلاگ نویسیش بود. گفتم بهتره کمی از نوشته هاشو بخونم تا ببینم چی نوشته که این همه مخاطب جذب شدند و با خوندن همون اولین جملاتش کاشف به عمل اومد که حکمت این همه شیفته چیه!

هنرمند جوان ما از چنان ادبیات بی ادبانه ای بهره می برده که بسیار باب طبع جماعت هم مسلک خودش بود. جالب اینکه برخی از خواننده هاشو از قبل می شناختم و با تمایلات نوشتاریشون در جهت شکستن عرفهای اخلاقی آشنا بودم و چقدرم زود اینها، همدیگرو یافته بودند و از همفکری هم بهره می بردند! حالا چرا می گم هنرمند؟ آخه انگاری یه جورایی بی ادب بودنم هنر می خواد. منکه نمی تونم هیچ وقت ادعا کنم، "نمی خوام" بی ادب باشم، چون اصلا "نمی تونم" بی ادب باشم.

من چنان شانی برای روح انسانی قائلم که برای هر حرفی که می زنم و تاثیرش بر عملکرد بعدیم حساسم. گاهی هم دلم می خواد امکانش بود و همون ابتدای سیستم ادراکیم فیلتری نصب می کردم که هیچ از حرفهای آنچنانی رو نمی فهمیدم. همین خصلت من باعث شده که همیشه در محیطی که بودم به نوعی از بقیه جماعت راحت از قید و بندهای کلامی جدا افتادم و همیشه وانمود به نشنیدن می کردم تا مجبور نشم رو در رو قرار بگیرم و بگم نکته مبتذل و پیش پاافتاده ای که برای شما جذابه، برای من هیچ جذابیتی نداره.

از سویی آدمهای تا این حد بی خیال، بی تکلف حساب می یان و اتفاقا دوستدارنشون که مجبور نیستند در حضور اونها زیر ماسک مودب بودن قرار بگیرند، می شن خود خودشون و حرفی نیست که نگفته بزارند! تازگی ها هم که می بینم بد جور بی ادب بودن در بورسه و زیر لوای روشنفکری، راحت از هر آنچه دل تنگشون می خواد می نگارند! خواننده ها هم که برای این وبلاگها سر و دست می شکنند و کلا دنیایی واسه خودشون دارند. ظاهرا این هم هنری بوده و من خبر نداشتم و حسابی از این وادی دور موندم! البته اگه روشنفکری و هنرمندی به اینهاست، من همون ترجیح می دم که یه دگم عقب مونده و بی هنر باقی بمونم.

فقط این وسط دو نکته باعث تاسفم در اون حد شد که با اینکه قصد نداشتم تا مدتها هیچ کدوم از نوشته هامو منتشر کنم، باز هم این مطلب جدیدو نوشتم. یکی اینکه حفظ حیای عمومی حتی در نوشتار، زن و مرد نمی شناسه ولی با این حال وقتی می بینم خانومی می تونه تا این حد پرده در باشه و عفت کلامو زیر سوال ببره، بیشتر افسوس می خورم. و دیگر اینکه همون مختصری که خوندم بهم اثبات کرد که با فکری خلاق و با استعداد روبرو هستم. فکری که می تونه منشا بسیاری از ایده های اثرگذار در جهت مثبت برای هم نسلانش باشه و همین بر افسوس و تاسفم افزود..حیف..

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت..

 

یکی از فیلم هایی که خیلی دوسش دارم، فیلم "ترومن شو" هست. نه اینکه، از بازیگر فیلم یا تکنیکهای فیلمسازیش خوشم بیاد، در واقع مفهومی که در فیلم نهفته است، منو جذب خودش می کنه. بطن فیلم نشون می ده که چطور آدمی می تونه با بالهای راهبر دلدادگی، ریسمان اختیارشو به کف بگیره و از قفس و جبری که  به اسم سرنوشت براش ساختند، رها بشه و به سوی آزادی پرواز کنه.

با وجودی که این فیلم، ضد دینی قلمداد می شه ولی هر چند مشکل، ابتدا باید فارغ از تعصباتی که ذهنمون اسیرشه، در حقیقت ادیان غور کنیم تا سمت و سوی چنین اندیشه هایی رو تشخیص بدیم. غایت ادیان، جز رها شدگی نهایی بشر از تمام قید و بندها، و سرسپردگی و یکی شدن با یگانه دانا، جز برای آزاد شدن از بندگی سایر اسارتها نیست. با این توصیف "ترومن شو" فیلمی  کاملا همخوان با مفاهیم اصیل دینیه! 

زیستن ترومن در دنیایی قفس گونه، با خوشی و در بی خبری همراه شده. حقایقی که ترومن از اونها آگاهه، عین جهل مطلقه زیرا چنان برای او ساخته و پرداخته شده که اجازه هر تفکر بیشتری رو از او سلب کرده. او نیز چنان مسخ اونهاست که بر بدیهی ترین مسائل هم چشم فرو می بنده و تا زمانی که به حقیقت عشق پی نمی بره، پرده از چشمانش فرو نمی افته و قادر به بهره بری از بصیرتش و درک سایر حقایق نیست. ولی وقتی دیدگانش روشن شد، قفس پر نقش و نگار ، همه جذابیتشو از دست می ده و علی رغم تمام موانع، محدودیتها و آمال طبیعیش، تلاشی برای یافتن خود واقعی آغاز می شه.

"ترومن شو" فراری از مجاز به واقعیته. فرار از منیتی کذایی و امن، به سوی ماورایی مبهم و پر از مخاطره است. ترومن، قراردادشکنه. نمی هراسه. از دریایی پر از تلاطم گذر می کنه تا خود راستیشنو بیابه و به گاه گذر از حصار و یافتن گم کرده اش، گویی همه ذرات عالم، هم نوا با او، به سکون و آرامش می رسند.

ترومن می آموزانه که قفس هر چند موجه و فراخ به نظر برسه ولی بواقع باز تنگ و حقیره و خالقش هر که می خواد باشه، چه خودمون، چه جامعه ای متحجر، فاقد این حقه که به نام اصولی از پیش تعیین شده و لاتغیر، روحی آزاد رو به اسارت، تحت اراده و کنترل خودش در بیاره و اونو در حد عروسکی ناتوان و مجری اوامر خود نزول بده.. آزادی ترومن به معنای رد پذیرش فرمانروایی عشق نیست که اصلا او به حکم همون عشق، گره ها رو گشود، خودش و کمال مطلوبو یافت و رها از هر دلبستگی دیگه، فقط و فقط سر بر آستان او سجده کرد..

 

لالایی بیداربخش

  

چندی کوتاه از نت و فضای اطلاعات دور بودم ولی از دیروز که دیدگان تسلیم دختر و خون جهنده از دهانش رو دیدم، همه وجودم تبدیل شد به بغضی فرو خورده. بغضی که با اشک سبک نمی شه.. " خواب رویای فراموشی هاست. خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست " چشمها رو بسته و به لالایی گوش سپردم:

لالا لالا گل زیره، بابات دستاش به زنجیره

می گه، هرگز نگو دیره که هر روز، روز تقدیره

لالا لالا گل گندم، چی اومد بر سر مردم

میون آتش افتادیم، شدیم از روی دنیا گم

لالا لالا بد آوردیم، به اسم زندگی مردیم

خیانت، شکل یاری شد، ز یاران پشت پا خوردیم

به نام عشق و آزادی، غم این خلق می خوردند  

ولی با دست خود، ما را به قربانگاه می بردند

رهایی ریشه ما بود، همه اندیشه ما بود  

ولی در آن روی سکه، تبر بر ریشه ما بود

گل و گلدون و گلخونه، شده امروز یه ویرونه

سر فواره ها خونه، ببین مردن چه آسونه..

و واقعا مردن چه آسونه! حداقل در چارچوب فکری من، مرگ شرافتمندانه آسونتر از زندگی مزورانه است. بسیار آسونتر از زنده بودنی سخت و حقیرانه، زیر بار خفت..کارهای بزرگ، هزینه بالا می طلبه و این هزینه بر دوش تک تک بهره بران نهایی از کار بزرگه. این روزها، روزهای تاوانه. تاوان برای سکوت در برابر آرمان به فراموشی سپرده شده عدالت خواهی. آرمانی که بیش از ربع قرن پیش، در پی تحقق رویاهای ایده آل گرایانه، نهالی کاشت که با خون جوانان ریشه گرفت و نمو کرد. خونی که همراه به گور رفتن آرمان، پامال شد و هیچ کس به یاد نیاورد که اصلا دلیل رویش نهال از ابتدا چه بود..

و حالا نسلی که هیچ دخلی در ثمر نشستن نهال گذشته نداشت، نهالی تازه کاشته. حتی فکر به خونهایی که در همین شروع راه ریخته شده، زجرآوره ولی هیچ نهالی بی آبیاری به بار نمی نشینه. اگه نهال قبلی برای گرفتن حقی شکل گرفت، نهال امروز هم برای باز پس گیری همون حق، قد علم کرده. حقی که در مسیر تاریخ برای معنا دادن به مفهوم عالی آدمیت، شهید پرورده و هنوزم به شهادت می طلبه تا شاید ندای همین شاهدان همیشه زنده، پایانی بر خواب های سنگین چون مرگمان باشه.. 

 

پی نوشت: نوشتارم تهیجی برای آبیاری بیشتر نهال نیست، بلکه صرفا یادآوری گرامی داشتن آنهایی است که جان دادند تا ما بیاموزیم، زندگی ای که ارزش مردن نداشته باشد، ارزش زیستن هم ندارد. آنها رفتند و ما ماندیم. به امید ماندنی بیدار و سربلند..