مدتیه که حس و حال یه احمق تمام عیارو دارم. احساس عجز فلج کننده ای همراهمه. حالا گیرم درسته که راهپیمایی چند صد هزار نفری مردم، همه از سر آگاهی نیست و بیشتر یه شور مقطعی دامنگیر مردم معترض از بی کفایتی های سالیان اخیر شده ولی باز هم هر حرکت کوچکی در باز کردن فضای خفقان موجود، از یک جا نشستن و فقط و فقط ایده های قشنگ مطرح کردن، کارآمدتره. گفتم این تنگو می شکنم و خلاص. خلاص از این حرفهای بی پایان که اون قدر توانا نیست که حتی درد خودمو چاره کنه.
اصلا بی خیال تفسیرهای جهت دار شبکه های ماهواره ای. بزار ببینم داخلی ها چی می گن. شبکه یک: تصنیف عشق از کجا. شبکه دو: دوستای خوبم، من خاله شادونه ام. بخندید. شاد و سالم باشید! شبکه سه: مسابقات هندبال ساحلی قهرمانی کشور. شبکه چهار: الیور تویست. شبکه پنج: شکست اوباما در حل رکود اقتصادی آمریکا، افزایش تعداد آوارگان پاکستانی، تهدید شبه نظامیان نیجر علیه نیروهای بین المللی. آها، یه خبرم از ایران خودمون داره! یادمان حافظ و گوته در شیراز!! وای که چقدر مملکت گل و بلبله و ما الکی اینجا غمبرک زدیم. احتمالا این همه غم فقط واسه اینه که آخرش ایران از رفتن به جام جهانی فوتبال باز موند و به قول دوست کوچولوم، حالا که باختیم، حداقل ای کاش جومونگ تو تیم کره بازی می کرد!!
وای خدای من، از این همه دروغ، در حال انفجارم. انگار همین دیشب بود که مردک دروغگو می گفت، اگه یه مورد تخلف داشتم، شما گوش فلکو کر می کردید. حالا سخنگوی شورای نگهبان مجبور شده بیاد به صورت زنده بر انواع تخلفات عروسک بازیشون، صحه گذاشتن، نه ولی حداقل اذعان داشته باشه که اتهاماتی وجود داره. دوستی از دانشگاه تهران برام تماس می گیره و شروع به شرح ستمی می کنه که بر دانشجو رفته و اون وقت رئیس همون دانشگاه به کل منکر هر آنچه هست که پیش آمده! کدومشونو باور کنم؟
من نمی دونم چرا وقتی باراک اوباما می گه، ایرانی ها خودشون باید بدون خونریزی، رهبرانشونو انتخاب کنند، رگ غیرت آقایون قلمبه می شه که این حرفها مداخله جویانه است ولی وقتی حسن نصراله که بر خوان گسترده جمهوری اسلامی نشسته، معترضین به روند دیکتاتوری در ایران رو، آشوبگران خیابانی معرفی می کنه و می گه، چهل میلیون ایرانی به ولایت فقیه رای دادند، هیچ کس نیست که از حرفهای غیرواقعی این آقا برآشوبه و بگه، نیازی به شهادت دم روباه نداریم!
بر هر مساله ای انگشت می گذارم، می بینم درجا زدن که خوبه، ده ها پله نزول کردیم و اون وقت اعتراضات مردم به جان آمده رو اغتشاش قلمداد می کنند و از ابزارهای مضحکی مثل مصاحبه با عامیان کوچه و بازار که افسوس کسادی چند روزه کاسبیشونو می خورند، بهره می برند. ساده شهرستانی گله داره که چندین روزه برای رسیدگی کار اداری به تهران آمده و درمانده شده و باز هم کسی نیست به او بگه، عزیزم، مملکت و ملت، سالهاست که علاف سیاستهای یک بام و دو هوا شده و تو اون قدر خوابی که از چند روز می نالی!!
می شنوم که می گن، افراد فرصت طلب اقدام به برگزاری راهپیمایی می کنند و دلم می خواد به فریاد بلند بگم، منم می خوام یکی از همین فرصت طلبها باشم که خوب زمان برداشتن اولین گام برای شروع تغییرات رو حس کردند. می ترسم ولی نه از برخوردهای سنگینی که این روزها ممکنه رخ بده. هراس من برای روزهایی هست که هنوز نیامده و شاید در اون روزها، مردم چنان تحت فشارهای خاموشی باشند که دیگه هیچ رویایی نداشته باشند. حتی رویای آزاد زیستن و آزاد انتخاب کردن..
بهم می گه، این قدر شور تغییر نداشته باش. مگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟ بهش می گم، عزیزم، من نه سر پیازم، نه ته پیاز. هیچ کدوم از ما، نه سر پیازیم، نه ته پیاز ولی تک تک ما با هم، تمام بدنه پیازو می سازیم! پس راس همه چیز، ما هستیم و باید، جناب پیاز به حرف ما توجه کنه!
پی نوشت 1: همیشه کمال رو در آرامش می دونستم و امروز به این نتیجه رسیدم که هنوز تا این آرامش فاصله زیادی دارم و همچنین تا کمال.
پی نوشت 2: از زمانی که به سخنان آقای مخملباف گوش دادم، به فکر فرو رفته ام. واقعا ما در کجا زندگی می کنیم؟؟ البته هر چند که الان معتقدم سکوت جایز نیست ولی هم چنان اصرار دارم، اغتشاش بی هدف، باعث از دست دادن مطالبات اصلی و منجر به ایجاد خفقان بدتری خواهد شد. مهمترین چیزی که باید بدست آورد، اتحاد بین توده های مردمه که مدتهاست فراموش شده..
چه کسی می خواهد، من و تو ما نشویم
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی، خویشتنی
از کجا که من و تو، شور یکپارچگی را در شرق، باز بر پا نکنیم؟
از کجا که من و تو، مشت رسوایان را وا نکنیم؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن بیاویزد؟
وسط تجمع مثلا دموکراتیک مردم که بیشتر شبیه کلونی مورچه ها بود، برای رای گیری ایستاده بودم و در حال شنیدن انواع استدلالها و تفسیرهای کشکیزاسیون به این فکر می کردم، کی می شود که این مردم، مفهوم ساده ای مانند صف را بیاموزند. اینها می خواهند دموکراسی را مشق کنند ولی هنوز از درک ساده ترین مفاهیم عاجزند و به یاد این بیت که شرح حال خود ماست می افتم:
خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است..
گاهی جسمم چیزی رو طلب می کنه که روحم از اون گریزانه. دعوای بین روح و جسم در می گیره. هر کدام حرف خودشونو می زنند و پس از قهر کردنشون، من که حاصل قرین شدن اونها هستم، به مانند طفلی یتیم، سرگردان و حیران، خیره می مونم که باید به کدام سو گام بردارم.
ای کاش، من، من نبودم. ای کاش می شد، از همه فرار کنم و بیش از همه، از "خودم" که با خودم روراست نیست و هر لحظه نوای تازه ای ساز می کنه. دلم می خواد، دنیا رو به تمامی بالا بیارم که این قدر پر از نقابه. همه چی فقط حرفه و قرارداد. محبت و دوستی، رویای قشنگیه ولی حیف، اون هم فقط حرفه و قرارداد..
مدتها، ای کاش ای کاش می گفتم که واقعا می شد، هیچ کس در هیچ کجا آباد باشم ولی حتی هیچ کس هم در هیچ کجا آباد، دارای فردیت و مفهومه. این نوع بودنو نمی خوام. اصلا منیتی نمی خوام که "خودم" با اون معنا پیدا کنه. در واقع، گاهی رویایی جز محو شدن ندارم. انگار تمام باورهامو از دست داده ام و اعتمادمو به حقانیت اعتقادم و ایمانم به "خودم"! از "خودم" بیزارم..
می گن جحا که شخصیتی عرب مشابه ملانصرالدین خودمونه، با پای زخمی شده از میخی که در کوچه کفششو سوراخ کرده بود، الهی شکر گویان به خونه اش برگشت. همسرش حکمت این الهی شکرو پرسید. گفت، شکر می کنم که امروز کفش نو به پا نداشتم!
حالا این ماجرا شده، حال امروز من. گفتم بعد مدتها حمام آفتاب بگیرم، رفتم روی ننوی کار گذاشته شده تو باغ بخوابم. دراز کشیدن تو ننو همان و برگشتن اون و با صورت افتادن من مابین شمشادها و سنگچین وسط باغ همان! خواستم ناله کنم که یهویی چشمم افتاد به گیاهان گزنه ای که به صورت تجمعی در نیم متری جایی که افتادم، روییده بودند.
با وجود اینکه دست و صورتم زخمی شد ولی فقط تصور اینکه به جای افتادن مابین شمشاد و سنگچین که فقط دردی مقطعی رو ایجاد کرده بود، ممکن بود وسط اون گیاهان سوزنده با درد وحشتناک و طولانی مدتش بیافتم، باعث شد که دیگه صدایی جز الهی شکر ازم در نیاد!
پی نوشت 1: همیشه بدتر از بد هم وجود داره. دونستن همین باعث می شه که علاوه بر تلاش برای کسب موقعیت بهتر، قدر شرایط حالمونو بهتر بدونیم.
پی نوشت 2: هیچ وقت از زمین خوردن نترسیدم. به قول دوستی، اگه گوی شیشه ای نباشی، با هر زمین خوردنی، بیشتر اوج می گیری. این برای من حتی مصداق فیزیکی هم داشت. امروز آخرش موفق شدم ساعت خوبی رو تو ننو بگذرونم و همچنین بعد زمین خوردن و آسیب دیدن های مکرر تونستم بدون کمک کسی اسکیت سواری کنم!
دیشب به خواب دیدم، در تاریکی، در مسیری سربالا، از میان طرفدارانی سربند سبز بر پیشانی و قرآن بر دست برای حاجت رسی، با شتاب و از هراس طرفدارانی از نوعی دیگر، ناامیدانه می دوم. در کابوس می دانم سبزپوشان در نهایت استیصال، جز پناه بردن به درگاه آفریدگار و خواست یاری خودش برای دفع شر عظیم، مفری ندارند و برای من نیز جز دویدن حتی به آن رنج در سربالا، چاره ای نیست. رنج از حد گذشت. نفس سنگین شد و به ناگه، تکبیر اذان صبح فشار را برداشت. حیران و دهشت زده بیدار شدم. وضو ساختم..
پی نوشت: سال ها پیش، در کودکی در چنین ایامی کابوس های مشابهی می دیدم. شهرم میان گوسفندانی ذبح شده و سربریده، غرق در خون بود و هیچ کس جز از میان خون نمی توانست گام بردارد.. و اکنون..سرگیجه دارم. چشمانم سیاه می رود..
هر چقدرم دو طرفت پرتگاه باشه، فقط وقتی سقوط می کنی که روی نقطه اتکای وجودت نایستاده باشی. اگر در لبه سختی ها و امتحانات به این نقطه اعتماد کنی، به سلامت رد خواهی شد.
پی نوشت: دلم می خواد گرانیگاه وجودم، فقط و فقط خودش باشه. خودش که هیچ وقت تنهام نگذاشته و تمام بی قراری هام، فقط با خودش، تبدیل به قرار شده..
تو بازی دومینو، یکپارچگی و هماهنگی، نه از سر تفکر فردی، که ناشی از تبعیت جمعیه. کافیه یه مهره بیافته، مابقی با سرعت حیرت آوری می افتند. مردم ایرانو به شکل مهره های یه بازی بزرگ دومینو می بینم. ملتی که مصطلحه غیر قابل پیش بینی اند ولی کافیه کمی روی چشم و احساسشون کار کرد تا فکر و عقلشون خلع سلاح بشه. اون وقت می شن یه موج شرایطیه بازی دومینو!
بخاطر همین خصیصه، نامزدهای هر انتخاباتی تو ایران، نه نیازی به برگزاری مناظره های آنچنانی و نفس گیر مشابه کشورهای متمدن که بیشتر شبیه رقابت گلادیاتور ها تو کولیزه است، دارند و نه لازمه از مدت ها پیش، برنامه هاشونو به طور دقیق و شفاف و دور از کلی گویی و مبهم سرایی اعلام کنند. فقط کافیه رگ خواب ملتو پیدا کنند!
اینجا بعضی حتی تا زمان رسمی کاندید شدن برای انتخابات، ناز می کنند که قطعا بگن، ما هم هستیم و پشت این و آن مخفی می شن. بعضی هم از حربه های حقیرانه مثل توزیع نقدی و غیر نقدی ناچیز برای جذب آرای مردم استفاده می کنند. البته رفتار بعضی هم به همون جمله معروف، " آمده ایم که بمانیم " طعنه می زنه.
گاهی می بینم سردمدارانمون دقیقا مصداق جمله مونتسکیو در روح القوانین اند و شایسته ملتمون. ملتی که کافیه دچار تبی شوند، تا زیر را زبر و انقلاب ها به پا کنند. همه چی تابع موجه. از شرکت گسترده در انتخابات تا استقبال های عظیم مردمی از عالی ترین مقام های کشوری که همیشه با دیدنشون می گم، تعجب نکن، اگه مایکل جکسون هم ایران بیاد، می تونه همین قدر شلوغ بشه!
جوانان و دانشجویانمون هم برتر از هر چیزی، ژست سیاسی گرفتن براشون مهمه. می گی نه، ازشون بپرس، فرق برنامه این کاندیدا با دیگری چیه؟ تعداد زیادیشون در حال محکم کردن گره مد روز سبز دور مچ، هاج و واج نگات می کنند. خب اشکال نداره، نمی دونی فرقشون چیه، بگو چرا اینو انتخاب کردی؟ - آخه ایران سی سال پیشو خوب اداره می کرد! آخه این یکی مثل اون یکی نیست که با شونه قهره و حداقل تیپشو دوست دارم. آخه درسته خودش می گه اصولگراست ولی در واقع یه اصلاح طلب دو آتیشه است که به موقع رخ نشون خواهد داد و قراره ما رو از خیلی اسارت ها آزاد کنه. آها، مهم ترینش یادم رفت. یه خانومی داره، هنرمند، به روز. مگه خبر نداری، مانتوی جین می پوشه؟ - خب، همین کافیه. فهمیدم حتی زیادی می دونی!
دوستی به شوخی می گفت، بین تمام نامزدها، جومونگ از همه اصلحتره!! به نظرم اگه صلاحیت در تعداد رای باشه، این شوخی، حرف درستیه! چون با این خیل عظیم عشاق، اگه این کاراکتر، کاندید انتخابات بود، احتمالا حماسه ای عظیم تر از دوم خرداد در ایران خلق می شد!
انتخابات دوره پیش، با توجه به شرایط، همه رو به رای دادن به نامزدی تشویق می کردم که اکثریت اونو سرمایه دار بزرگی می دونستند ولی هر چه خواستم قانعشون کنم، به قول فیلم " آخرین هورا ": یه رند مسئولیت شناس از یه احمق لوده ارجحه، حرفام آب در هاون کوبیدن بود. و شاید هم در دل به عقب موندگی ذهنی ام که نمی تونستم یه بورژوا رو از یه چریک فدایی خلق تشخیص بدم، می خندیدند.
انتخابات این دوره، ابتدا می گفتم، به فلان نامزد خاص رای نخواهم داد چون هنوز درک نکرده ام، چرا وقتی که باید می آمد، نیامد و وقتی آمد، آمدنش با کنار زدن دیگری همراه شد. ولی باز هم می خواستم ارجح برای رای دادنو تشخیص بدم. دقیق شدم. همه از رفع کلی ترین مشکلات مثل تورم، مسکن و بیکاری می گفتند. خوبه، پس هر کدوم رئیس جمهور بشن، ایران اتوپیا می شه!
جدا از شوخی ها، از حق نگذریم بین نامزدها مون تفاوت وجود داره ولی اگه می شد تی تست آمارو در مورد اونها اجرا کنیم، با ضریب اطمینان بالایی می شه گفت، جز در مورد یکی که کاملا از مرحله پرته، تفاوتهای بقیه معنی دار نیست. به عبارت صریحتر، هیچ کدوم اون قهرمان افسانه ای که ملت ما ازش توقع معجزه دارند نیست و همه حتی با شعارهای ظاهرا متفاوت، نهایتا سیاست های کم و بیش مشابه ای خواهند داشت. با این وجود، تو سرزمین لی لی پوتی ها، گالیور مرد بزرگی بود و رو این حساب، منم تصمیم گرفتم، بی توجه به اما و اگرها که فلانی از پیش انتخاب شده، به خیالات دل خوش کنم و همراه این موج سبز، بشم یه مهره بازی!
پی نوشت: همیشه معتقد بودم چیزی که ما را از دنیای متمدن جدا کرده، نه علم و تکنولوژی، مردممون هستند که برعکس عمل می کنند. جایی که باید جمعی بیاندیشند، خودمحور هستند و جایی که تفکر فردی مهمه، تابع موج احساسند. تا ما تغییر نکنیم، اوباما هم رئیس جمهورمون باشه، ایران همچنان در انواع آمار منفی سرآمد خواهد بود و قدمی به جلو برنداشته. هر چند باید پذیرفت، زمان های کوتاه برای تغییر کافی نیست و تغییرات بزرگ تدریجی اند. در هر حال، چه زود چه دیر، گام اول را باید برداشت..
گاهی زندگی چیزهایی بهمون هدیه می ده که اصلا موضوع شایستگی ما در داشتنش مطرح نیست. گاهی هم، واقعا استعدادها و یا تلاشمون، ما رو به عرش موفقیت می رسونه. ولی آیا هیچ وقت فکر کردیم، تمام اینها حاصل شرایطی خاص بوده که ما رو در زمان مناسب، در مکانی مناسبتر قرار داده که بتونیم صاحب اون موقعیت بشیم؟ آیا تونستیم به این زمان و مکان ایده آل، به چشم موهبت نگاه کنیم و بپذیریم علی رغم تمام گام هایی که خودمون برداشتیم، اراده و خواستی فرای خواست ما، شرایط رو برامون مهیا کرده؟
آیا این حقایق باعث شده که انسانیت رو فراموش نکنیم و فقط به صرف جایگاهمون، افتخار به خویشن رو با فخرفروشی طلبکارانه از عالم و آدم اشتباه نگیریم؟ و به جای نگاه عادلانه به اطراف، دید زبر بر زیر رو جایگزین نکنیم؟
مساله این نیست که حق نداریم بخاطر توانایی های بالفعلمون، به خود ببالیم. مساله اینه که به یاد بیاریم چطور استعدادهای بالقوه ما، تحت تابعیت شرایط شکوفا شده و مباهات به ماحصل اون شرایط، نباید به توهم حقیر انگاری دیگران منجر بشه. و فقط از خودمون بپرسیم، حتی نابغه ای مانند انیشتن، اگه به جای اروپا، در جزیره ماداگاسکار، مابین قبایل دور از تمدن، دنیا می اومد، آیا نهایتا چیز بهتری، غیر از یه آدمخوار بدوی می شد؟
پی نوشت: علم به این حقیقت که وجود شرایط مناسب، پیش زمینه اصلی برای رشد و پیشرفت های بعدیه، مبین این مساله است که آدم هایی که در شرایط نامساعد به جایگاه عالی می رسند، چقدر بزرگند و قابل احترام..
بی حوصله بودم. گفتم تی وی رو روشن کنم و بر اساس، هر چه پیش آید خوش آید، یه چیزی ببینم تا حالم عوض بشه. شبکه ام بی سی، در حال پخش فیلمی به اسم Love's Brother بود. داستان فیلم، در مورد عشق و تقدیره. دو برادر ایتالیایی ساکن استرالیا که یکی، ظاهرا دختری رو دوست می داره و دیگری، بخاطر چهره سرد و بی روحش، موفق به دریافت جواب بله از هیچ دختری نشده و با وجود پایبندیش به اصول اخلاقی، در آخرین نامه درخواست ازدواجش از دختران ایتالیایی، عکس جذاب برادرشو به جای تصویر خودش پست می کنه!
قصدم تعریف فیلم نبود ولی چیزی که برام جالبه، اینه که این فیلم، عاری از صحنه های هماغوشی رایج در فیلمهایی مثل بیمار انگلیسی هست. صحنه هایی که از دید من، اصلا نماد عشق تقدیس شده نیست. عشق مقدس، بی مرزه ولی چون پاکه، حتی خواستنش هم، دارای محدوده است. پر از شرمه. پر از وفاداریه. ولی خواست های نفسانی، بی حد و حصره. سرکشه و طغیان می کنه. هیچ اصولی نمی شناسه، آن چنان که، چند صباحی بعد فروکش کردن، حتی معشوق فراموش می شه.
هیچی، فقط می خواستم بگم، این فیلم ساده، منو تحت تاثیر قرار داد.
پی نوشت: خواهشا نیایید بگید، بیمار انگلیسی، فیلم تحسین شده 7 اسکاری و عاشقانه ای برای تمام فصول هست. چون من، اسم خواست های افسار گسیخته این فیلمو، عشق نمی زارم.