عجب روزی داشتم. از صبح حسابی درگیر بودم. توی بانک باز مغزم شروع کرد به سیگنالهای عجیب غریب فرستادن. کارمنده مبلغ ناچیزی کسر آورده بود و دوستش دلداری داد که فکرشو نکن. اونم با قیافه پر غروری گفت: مردو برای همینا ساختن دیگه!
خنده ام گرفته بود. با خودم گفتم: اگه ادعای مردیتون می شه و راست می گید، انسانیتو نمی گم تموم کنید، حداقل شروع کنید. همدردیهاتون واقعی باشه و کمکهاتون بی توقع، برای پیش رفتن کارتون دروغ نگید...یهو دیدم جلویی برگشت، نگام کرد. متوجه شدم بازم بلند فکر کردم و جمله اولم ناخودآگاه زیرلبی تکرار شده. به روم نیاوردم. تازه حرف بدی هم نزده بودم. هر چی فکر کرد، مهم نیست.
بعد این ماجرا کارم افتاد به جایی که کلی معطل شدم. یه یک ساعتی این پا، اون پا کردم ولی هم چنان منتظر بودم. معمولا دیر از رو می رم. می بینی کلی آدم می یان و خسته می شن و می رن ولی من هم چنان شق می ایستم منتظر. نمی دونم چرا ولی حتی وقتی خسته می شم، سیگنالهای مغزم با کنایه می گه، وقتی برای چنین کار کوچیکی کم می یاری، پس چطور توقع داری، برای کارهای مهم راسخ باشی؟
و ایستادم و ایستادم تا آخرش کسی که باهاش کار داشتم، پیداش شد. کارمنده، همین که خانم عقبی منو دید، شروع کرد به چاق سلامتی کردن. منم اصلا توجهی نکردم و کارمو گفتم. طرف انگار نه انگار، من حرفی زده باشم، رو کرد به خانومه، که فلانی کارتون چیه؟ اولش چیزی نگفتم ولی دیدم خیلی زورم می یاد. همینکه خانمه با اون قیافه پرنخوتش گفت، وا شما چقدر خوب اسم من یادتونه؟ منم نه گذاشتم، نه برداشتم و به مرده فرصت ندادم و گفتم: معلومه که خیلی خوب یادشه و خوب می شناسدتون که بی توجه به حرف من، داره کار شما رو راه می ندازه. قیافه دوتاشون خنده دار شده بود. توقع نداشتند بین اون همه آدما، من اعتراضی کنم. مرده برگشت گفت: آخه من خانومو خوب می شناسم. گفتم: منم که همینو گفتم. ولی حرف رعایت عدالته و شما به حساب آشنایی نباید حق رو ناحق کنید.
البته خداییش می دونستم کار خانومه مثل کار خودم کوتاهه ولی بازم سیگنالهای مغزم اون موقع کار افتاده بودند و می گفتند، درسته خیلی وقتها حقت ضایع شد ولی حتی اون زمانها، تو حرفتو زده بودی. حق کوچیک، بزرگ نداره. باید این قدر توانا باشی که خودت، صدای اعتراضتو سانسور نکنی. ای بگم خدا این سیگنالها رو چی کار کنه. این جوری شد که حرفمو زدم و طرف مجبور شد، اول کار منو برسه.
اما اینا فقط بخش کوچیکی از روزم بود. هی از این کتاب به اون کتاب پریدم و تو این تنهایی به جای غذا، فقط شیر و بیسکوئیت خوردم. خودمونیم، حداقل یه نتیجه خوب گرفتم. سیگنالهای مغزم پاک رفتن، پی کارشون و من الان خود خودم هستم، بدون سیگنالهای القاگر..
ماهی سیاه کوچولو الان زیر یه آبشار بلند ایستاده. اگه این آبشارو رد کنه، به یه دریای خیلی بزرگ می رسه. این ماهی سیاه کوچولو قصه ما، سال ها از این جویبار به اون جویبار و از این نهر به اون نهر رفت. سر راهش چند تا آبشار کوتاه و بلندو هم رد کرد و دریاهای کوچیکی رو هم دید. خیلی هم خوشحال بود که هیچی جلوی ارادشو نمی تونه بگیره.
رفت و رفت و رفت، تا اینکه به آخرین آبشار بلند رسید. همین آبشاری رو می گم که الان زیرش ایستاده. داشتم می گفتم. تا به آبشار بلند رسید، همه عزمشو جزم کرد و بی معطلی شیرجه زد بالا و این آبشارو هم رد کرد. چه دریای بزرگی رو روبروش دید. قند تو دلش آب شد که این دریا، راه منو به طرف اقیانوس ها وا می کنه.
سرمست از پیروزی، ناغافل لیز خوردو از آبشار افتاد پایین. نه اینکه خودش افتاد، یه چیزی هلش داد. یه نگاهی که کرد، تازه متوجه شد، ای دل غافل، همه چی به اراده نیست. گاهی وقتها یه خرچنگ یقور و بدقیافه یه گوشه نشسته و فقط سنگ میندازه. آره ماهی سیاه ما هم یکی از این سنگها رو نوش جان کرده بود.
بعد افتادن از آبشار، خیلی از ماهی های دیگه بهش گفتند، تو پرش خودتو کردی، دیگه بسه. بیا به همین دریاهایی که قبلا رسیدی، کفایت کن و خودتو تو دردسر ننداز. بهش گفتند، این فکرهایی که تو سرته، تو رو نابود می کنه، بترس.
ولی ماهی سیاه با اونکه خیلی کوچولو بود نمی تونست فکر اقیانوس ها رو از سرش به در کنه. اونی که همیشه و هر روز با خودش تکرار می کرد، "ماهی زنده، ماهی ای است که خلاف جهت آب شنا می کنه، وگرنه ماهی های مرده هم می تونند در جهت آب شنا کنند" چطور می تونست رویاشو فراموش کنه؟
بی توجه به نصیحت عاقلای روزگارش، آبشارو دور زد و از یه طرف دیگه که دست خرچنگ یقور بهش نرسه، خودشو رسوند به زیر آبشار بلند. دیگه سنگهای خرچنگ بهش کارگر نیست. حتی به پیغام پسغام های خرچنگم که بهش قول می ده هواشو داشته باشه، اعتنا نمی کنه. اون الان دورخیز کرده، تا شیرجشو بزنه. هر چی دورتر خیز برداره، دورتر هم می پره.
این خیلی خوبه، فقط یه عیب کوچیک داره. ماهی سیاه کوچولو ما می خواد بیشتر فکرشو بزاره رو دورخیز و این جوری یه کم از دوستاش جدا می مونه. اما بازم با خودش می گه، بزار به اون دریای بزرگ برسم، بزار راز رسیدن اقیانوسو کشف کنم، اون وقت رازشو به همه می گم.
فکر می کنید این به جدایی های کوتاه مدت می ارزه؟ منکه فکر می کنم، آره می ارزه..
می گم نکنه من مازوخیسم دارم؟ اگه ندارم پس چطور با علم به اینکه بعضی چیزها چقدر باعث آزارم می شه، بازم اصرار به شنیدنشون دارم؟
خدایا اگر هم به خود آزاری مبتلا نیستم، به من نسیان عطا فرما..
از خودم بدم می یاد. چرا این قدر ضعیفم و نمی تونم جلوی سرازیر شدن وقت و بی وقت این اشکهای لعنتی رو بگیرم؟
اه، از خودم بدم اومده، از اشک بدم اومده. کی می خوام یاد بگیرم حرف فقط برای زدن نیست. باید یه کم عمل کرد. کی می شه من، درخت که خوبه، اصلا علف بشم. علفم نه، سنگ بشم. اصلا هر چی بشم ولی آدم ضعیف نباشم. کی می شه؟
داشتم به دلیل رنج کشیدن فکر می کردم. به اینکه چرا وقتی به چیزی که می خواهیم، نمی رسیم رنج می کشیم و اینکه چرا وقتی به چیزی که می خواهیم، می رسیم چون نمی تونیم اونو برای خودمون نگه داریم، باز هم رنج می کشیم.
بوداییان سه حلقه اصلی برای اسارت و دردمندی بطن هستی بشر می شناسند: وهم (موها)، نفرت (دوشا)، شهوت(راگا). من همه اینها را در وابستگی به منیت درونمون خلاصه می کنم.
سر به سجده داشتم ولی به جای دعایی در خور، با خودم می گفتم، این "من درونی" باعث رنج کشیدن منه. "خودخواهی های وجودم" باعث رنج کشیدن منه. خودم باعث آزار خودم هستم. اگه بتونم با اندیشه درست، تمناهای وجودمو در اختیار بگیرم، زنجیر اسارت پاره و دردمندی به درماندگی ختم نمی شه. و به فردا فکر می کنم که نماد قربانی شدن منیته.
از فردا گفتم ولی امروز هم روز خاصی برام بود. امروز عرفه بود و من به یاد عرفات بودم. اقوال مختلفی در وجه تسمیه این مکان شنیدم. ولی یکی رو از همه بیشتر دوست دارم.
(( حضرت آدم و حوا پس از هبوط به زمین و بعد از جدایی طولانی، در این صحرا دوباره به یکدیگر رسیدند و به شناخت دست یافتند. ))
وقتی سر به سجده داشتم، تفکرات مختلف مانع دعا شد ولی حالا می خوام دعا کنم، چون آدم و حوا، فراقمون به آشنایی برسه و معرفت کسب کنیم.
پی نوشت: یکی دیگه از اقوال مربوط به عرفات، به اعتراف حضرت ابراهیم به گناهانش نزد حضرت جبرئیل بر می گرده. منم می خوام اعتراف کنم که همه این مطلبو برای دعای آخرش نوشتم.
امروز باز سیناپس های مغزم اتصالی کردند. هر چیزی که می دیدم، بدجور ذهنم جرقه می زد. از صبح توی بزرگراه که خیره موندم به چهره ملت و در ذهنم خیال می کردم، الان به چی فکر می کنند و اصلا هدفی که براش این همه عجله دارن، چقدر مهمه، تا همین چند دقیقه پیش که می خواستم به ذهن خسته ام استراحتی بدم ولی درگیر پرنده کوچیکی شدم که از پنجره باز وارد محیط بسته اتاقم شد.
نمی دونم مشکل از کجاست که اگه این سیناپس ها یک روز درست کار کنند، حتما دو روز باید تعمیرگاه باشند تا بتونم دوباره ازشون استفاده کنم. دیروز همه چی خوب بود ولی امروز باز به هم ریختن.
سر صبحی گیر داده بودند به بنده های خدا و با خط کش مسخره " به نظر من چی درسته " ملتو می سنجیدند. آخه تو اگه خیلی سرته، یه روز در میون تعمیرگاه چی کار می کنی؟ خلق خدا رو رها کن. یه کم به فکر حال خراب خودت باش. بعدش رفت تو حال و هوای نوای آشنایی و تو خیال دست وپا می زد که خانم "همیشه خندان" اونو به خودش آورد. دیگه شروع کرد با صدای بلند فکر کردن. به کناریش می گفت: به نظرم اونکه غیرطبیعیه ماییم نه خانم "همیشه خندان". چرا نمی تونیم این همه بی دریغ و بخشنده لبخندمونو به دیگران هدیه بدیم؟ ببین چه جوری شعفشو به دیگران منتقل کرده. چقدر ساده و بی خیال دستاشو تکون می ده. شاید هم کاملا آگاهه، تو ذهنهای بیمارمون اونو غیرطبیعی می دونیم. با اون که هستیم، ما هم شادیم ولی در، دل می گیم، متفاوته و مشکل داره. چقدر این افکارمون حقیره! یا اصلا دیدی، ما موقع سلام کردن حواسمون هست، آخرین بار کدوممون از کوپنش استفاده کرده که مبادا اشتباهی دو بار ما اول سلام بدیم و بعد با نگاه به همون خانم، اونم خندید. کناریش با چنان حالت خاصی نگاهش کرد که خودش فهمید داره در، دل می گه: متفاوته و مشکل داره ولی اهمیت نداد، حداقل اون چیزی رو که می خواست، به صدای بلند گفته بود.
انگار دلش خنک شده باشه، اتصالی هاش یه چهار ساعتی کمتر شد ولی بعد دوباره جرقه ها شروع شدند. مرد عامی توی گذر شروع کرده بود، درس تفکر دادن، که ما هیچ گاه خوشبخت نخواهیم بود، چرا که: نسبت به دینمون بی تفاوت شدیم، نسبت به وطنمون بی تفاوت شدیم، نسبت به همدیگه بی تفاوت شدیم و ریشه این بی تفاوتی ها در اینه که به فکر کردن، بی تفاوت شدیم.
مگه می تونست حرف های پشت هم مردو فراموش کنه. امام سجاد فرموده اند: "برای زینب جایگاهی است در بهشت که بدست نمی آید الا به اسارت" یعنی تقوا و شکیبایی. کار بدترشد. دوست داشت، بشینه با اون ظاهرا عامی بحث کنه ولی نگاه عاقل اندر سفیه اونو که دید، ساکت شد.
هنوز از خیالات خامش خارج نشده و بین "الکی گیر بدم" یا "یه استراحتی بدم" دودل بود که پرنده رو دید. رفت تو نخش. نه راهشو پیدا نمی کنه و سرگردانه. فکر انتظار پرنده برای کمکی از طرف اون، رفت توی مخیله اش و همچنین استراحت هم رفت پی کارش. رفتن به طرف پرنده همان و پرنده کوچک خود را به در ودیوار زدن همان. پرنده وحشت زده از کسی که می خواست، ناجی اش باشه، فرار می کرد و ناجی وحشت زده تر، از فکر قهرمان نجات شدن، خارج شد و هر کدوم در گوشه ای آرام گرفتند. نمی دونم پرنده در چه فکری بود ولی سیناپس های ناجی کاغذی باز هم شروع به علامت دادن، کرده بودند. با خودشون می گفتند: ببین آدمها مثل همین پرنده کوچیک هستند. اگه از نور هدایت دور بیافتند، گرفتار تاریکی می شن و اون وقت اگه به جای کمک گرفتن از هادی مناسب برای برگشت به نور، بخوان از معیارها و ایده های خودشون بهره ببرن، احتمالا تا همیشه در همون تاریکی باقی می مونند و به ورطه نابودی می افتند.
از دست این سیناپس های بیکاره که جز فکر کردن، کار دیگه ای ندارن، من نمی دونم باید به کجا پناه ببرم. چه فایده ای از این فکر کردن های دایمی گرفته، من خبر ندارم. اون قدر شنیدم دیگران با فکر کردن، به نتایج محیرالعقول رسیدن که نگو.توصیه به خدمت خلق که عبادت به جز خدمت خلق نیست و مجوز به گناه با خدمت خلق چرا که خدمت به خلق همان آزادگی مطلق است که حسین فرمود: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
آخر عزیزان متفکر من، این چه تفسیری از کلام آزاد مردی چون حسینه. حسین کی مجوز گناه داد؟ حسین می گه: آزاد باشید تا با این آزادگی سرانجام به حقیقت دینتون برسید. حسین می گه: روحتونو از اسارت های بشری آزاد کنید و آزاده باشید. مگه دین چی می گه؟ چطور آزادگی رو از دین جدا کردید، نمی دونم.
مایی که می گیم، خدایی همه اعمالمونو می سنجه که درستش کدومه و نادرستش کدوم، وضعمون اینه و از فطرت و سرشت خداییمون دور افتادیم. وای به روزی که آزادگی رو درتعابیر خاص به حصار بکشیم که اون وقت با فراموش کردن درستی و نادرستی اعمال، دور نیست زمانی که تعبیر نیکی به خلق، آزادگی هم فراموش بشه.
من نمی گم (چقدر از این "من می گم ها"، احساس بدی پیدا می کنم. مگه من اصلا کی هستم که بگم یا نگم )، بگذریم، من نمی گم نیکی با خلق، بخش اساسی از شالوده آموزه های دینمون نیست. فقط می گم، همش این نیست. من می گم، اولین و نزدیکترین خلقی که باید بهش نیکی کنیم، روح یگانه خودمونه. منی که هنوز روحم به بدترین وجه اسیره نفسمه، انواع شهوات منو احاطه کرده و من نیز به طرفه العینی کلام حقو فراموش می کنم و به اونها دل می سپرم، چطور دم از آزادگی و نیکی به باقی خلق می زنم. من خودمو فراموش کردم. اولین اسیری رو که باید آزاد کنم، رها کردم، می خوام بقیه رو نجات بدم؟ چرا فکر می کنیم که نمی شه هم زمان، با خودسازی درون، به خودمون و با خودسازی برون، به باقی خلق اله نیکی کرد.
برای امشب کافیه. باز هم سیناپس هام نیاز به تعمیرگاه دارند..
یکی از محبوب ترین شخصیت های زندگیم، شازده کوچولو است. به نظرم این کتاب عصاره بسیاری از حقایقی است که باید یاد بگیریم.
" روباه به شازده کوچولو گفت، اما رازی که گفتم، خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی شود، دید.
نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
ارزش گل تو، به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای، نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی... "
امروز، عزیزی با توجه به شناختش از علاقه من به شازده کوچولو گفت، قصد دارد، کتاب " بازگشت شازده کوچولو " را به من هدیه دهد. من نیز گفتم، زحمت هدیه را در صورتی بکشد، که نویسنده این کتاب خود روح مرحوم " آنتوان دو سن تگزوپری " باشد.
نمی دونم چه اصراری برای خلق ادامه شاهکارهای نوشتاری وجود دارد. معمولا ادامه چنین شاهکارهایی به جز اسامی مشابه، چیزی از حس خوشایند اولیه را به آدم منتقل نمی کند. این ادامه دادن ها از جنس بدلیجات است. ظاهرا زیباست ولی اکثرا بی ارزش..
نصفه شب شده و باز من به جای خوابیدن، نشستم به فکر کردن. یه دفعه یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش دیده بودم. کلا من خواب های عجیب و غریب زیاد می بینم. از خواب افراد خیلی مشهور گرفته تا مکان هایی که هیچ وقت قدم به اونجا نگذاشته ام.
خواب های فانتزی هم زیاد دیدم. در این خواب ها یا جز شخصیتهای کتاب مورد علاقه ام بودم و در حال گفتگو با بقیه شخصیت های کتاب و یا به نحو خنده دارتری، خودم جز قهرمان های مثلا کارتونی ام که اتفاقی مشاهده کردم. این یکی که از دید من، واقعا نوبر هست.
البته خواب های خیلی جدی هم می بینم. در این دسته از خواب ها یا با فرمولهای پیچیده و حتی دستگاه های عجیبی روبرو بودم که با اینکه پس از بیداری برای خودم رسمشون کردم، موفق به فهمیدنشون نشدم و یا حوادثی از آینده در برابر چشمام گسترده شد که با توجه به وقوع بعضی از اونها فکر کنم، اسم رویای صادقه براشون مناسب تر باشه.
و اما خوابم که نمی دونم باید جز کدوم دسته قرارش بدم:
می دیدم در دریای پهناوری به خواست خودم فروتر می رم و به سمت عمق شنا می کنم. اون قدر شنا کردم که همه جا رو تاریکی مطلق فرا گرفت و دیگه هیچ چیز دیده نمی شد. چنان دچار هراس شده بودم که توان شنا کردن، از من سلب شد. ندایی در درونم به من گفت که نباید بترسم و باز باید حرکت کنم. همین که اولین حرکتو کردم، ناگهان اطرافم پر از حباب های بسیار بزرگ نورانی شد. اون حباب های نورانی، کاملا همه جا رو روشن کردند و منو از تاریکی نجات دادند. ولی من در خواب، فقط به رسیدن به ته دریا فکر می کردم. باز هم به شنا ادامه دادم و دقیقا در لحظه ای که به ته دریا رسیدم، ناگهان خودمو به صورت معلق در فضا یافتم. من در خلا شناور بودم و از نقطه ای در فضا، به زمین کروی روبروم، نگاه می کردم.
در خواب از کشف انتهای دریا ها شعفناک بودم. من چیزیو فهمیده بودم که کسی پیش از من نمی دونست. من کشف کرده بودم که انتهای دریاها راهی است برای نزدیکتر شدن و رسیدن به فضا.
حتی پس از بیداری این احساس شعف کشف با من همراه بود. حس عجیب و ناشناخته ای داشتم. خوابمو برای "هدایت" تعریف کردم و اون به من گفت، می شه خیلی روی خوابم بحث کرد.
من، خودم در مورد اینکه چه نتیجه ای می تونم ازش بگیرم، زیاد فکر کردم. یه چیز بیشتر از همه به ذهنم رسید.
انتهای مسیر جستجو و شناخت اون چیزی نیست که از قبل منتظرش هستی. می تونی از درک کامل حقیقتی، به درک کامل حقیقتی مجزا نائل بشی. یعنی در عمق هر حقیقتی، حقیقت جدیدی نهفته است. و شاید هم، این شکل ها و تفاوت های ظاهری، ناشی از تصورات ماست و همه شکل واحدی از یک حقیقتند. با این حساب، از اعماق دریاها تا فراز آسمانها، هیچ فاصله ای نیست. فقط کافیه راه درستو پیدا کنی..
خیلی دیر وقته ولی حتی زمان برام بی مفهوم شده. امشب احساس ناخوشایندی دارم. انگار اعتمادمو به همه کس و همه چیز از دست دادم. خدایا، تو به من بگو، چرا من نسبت به همه دچار شک شدم؟ تو به من بگو، چرا آدمها برام غریبه شدن؟ آدمها همشون برام یه رنگن، رنگی که من اصلا نمی شناسم و همین باعث می شه که بیشتر ازشون فاصله بگیرم.
خدایا، چرا دنیایی که تو این همه قشنگ آفریده بودی، این قدر زشت و سیاه شده؟ تازگی ها دوستی به من گفت: آدمها، دنیا رو شبیه خودشون می بینن. خدایا، یعنی من این قدر ترسناک هستم؟
نمی دونم شایدم، اون چیزی که سیاه شده دنیا نیست، بلکه پرده پیش چشمهای منه. راه حل های شاعرانه، این جور وقتها می گه، "چشم ها را باید شست.."
البته شایدم مشکل فقط از عینک من باشه. آخه من نزدیک بینم. اون قدر به یه چیز، دقیق می شم که همه عیب های کوچیک و پنهانش، برام بزرگ جلوه می کنه. ای کاش مطمئن بودم که مشکل همینه. چون اون وقت، بدون تردید، عینکمو تعویض می کردم..
گاهی از خودم سوال می کنم، تفکر چه فایده ای جز رنج بیشتر و بیشتر داره؟ و بعد به ذهنم می رسه که بی خبری و ناآگاهی بعضی وقتها عین خوشبختیه. چقدر راحتی وقتی لازم نیست از چشم دلت استفاده ای کنی. اون چشمو می بندی و جز " خور و خواب و خشم و شهوت " به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنی و احساس می کنی، چقدر راحت و خوشبختی. دیگه لازم نیست هر لحظه از خودت بپرسی " از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ " دیگه از جهل اندیشه ات دچار افسوس و تاسف نمی شی و جسمت، مرکز ثقل همه وجودت می شه و جز پر باد کردن این خیک میان تهی، دغدغه ای نخواهی داشت. دیگه چه اهمیتی داره که به اندازه ذره ای در جهت درک ماهیت وجودی خلقت انسان گام بر نداشتی؟ چه اهمیتی داره که خود واقعیتو نشناختی؟ چه اهمیتی داره که اطرافت چه خبره؟ چه اهمیتی داره که بر بقیه انسان ها چه می گذره و چه می کنند؟ اصلا به "من" چه، دنیا پر از بی عدالتی و فساد شده یا به "من" چه، انسان ها روز به روز از نقش "خلیفه اللهی خدا، بر روی زمین"، دورتر و دورتر می شن. اون وقت باید اساس جهان بینی ام هم این باشه که: این "من" و این "کره زیبای سبز و سفید و آبی" فقط و فقط برای تمتع بیشتر خلق شده.
راستی یه فکر بهتر هم این روزها، همه گیر شده. فکری که دست این "من" رو برای بی مسئولیت شدن بازتر می کنه. و اونم اینه: " خلقتی وجود نداره. اصلا چه کسی وجود خدا رو اثبات کرده؟ اصلا کی گفته چون در درونمان وجود نیروی برتر خالق رو احساس می کنیم، این خواست درونی باید نمود بیرونی هم داشته باشه."
به توجیه یک مادی گرا، ما آرزوی پرواز را همیشه با خود داریم ولی جز پرندگان نیستیم و به جای بال اکنون بازو داریم. پس خدا هم توهم و رویای ماست. تازه فیزیکدانان هم تئوری خلقت های تصادفی رو مطرح کرده اند. خلقت های بی دلیل و ناشی از انفجار.
خوب دیگه الان، همه چیز برای کسب لذت بیشتر و بیشتر و بی هیچ پاسخگویی در آینده مهیاست.
دیگه چی دارم بگم. چی؟ چی می گی؟ دوباره این "فکر من" سکوتشو شکست. الان باز شروع می کنه به سوال کردن از "من". شروع می کنه به استدلال آوردن برای تفکر و رنج کشیدن. دست از سرم بردار. نمی خوام به این فکر کنم که " بین تمام اهداف زندگی یکی از همه سخت تره و اون تلاش برای یک انسان خوب بودنه. " نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. فقط می خوام احساس کنم، خوشبختم و رها..
و باز تو به عنوان "فکر من"، در درونم فریاد می زنی: خوشبخت ولی پوچ. خوشبخت ولی بی معنا. ظاهرا رها ولی در واقع اسیر زندان جسم و دنیا..