اخبار قدیمی:
انتقاد شهردار از شایعهسازی هر روزه در مورد تونل توحید
تونل توحید از ایمنترین نقاط تهران است
تونل توحید نمونه بارز سرعت، دقت و کیفیت است
تونل توحید با تکنولوژِی 50 سال پیش در حال انجام کار است
ریزش تونل توحید و بازتاب جالب آن در ارگان شهرداری
ریزش دوباره در مسیر تونل توحید و ایجاد گودال چند متری
ریزش دهانه تونل توحید و ضرب و شتم خبرنگاران
یک کشته و چهار زخمی حاصل نشست زمین در بزرگراه نواب
آگهی روز:
ده شهروند تهرانی به قید قرعه، تونل توحید، بزرگترین پروژه مدیریت شهری در ایران را افتتاح و به سفر عمره مشرف خواهند شد. همین الان با شماره تلفنهای ما تماس بگیرید..
نکته:
معلوم نیست این افتتاح قراره شانس رفتن به دیدن خونه خدا رو فراهم کنه یا دیدن صاحب خونه خدا!
بازخوانی تاریخ:
گویند در افتتاح پل مشهور ورسک در ارتفاعات شمال کشور، شاه اول پهلوی، از سرمهندس آلمانی خواست با ایستادن زیر پل و عبور قطار از روی آن، ایمنی و کیفیت ساخت آنرا تضمین کند!
پرسش نهایی:
چرا برای افتتاح تونل پر مساله با اون همه سنسورهای تشخیصی هوشمند و پیشرفته، به جای سخاوتمندی و گشاده دست شدن برای مردم، جمیع پیمانکاران و مهندسان سازنده پیش قدم نمیشند و ضریب اطمینان رو عملا با رانندگی خودشون در تونل نمیسنجند؟
چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما..
جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمنزار قشنگ، یه بزی زندگی میکرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب میرفت پی غذا واسه بچهها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشهزار. بز بز قندی، نگران به بچهها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمیکنیم. نه نمیکنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغالهها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما میدونیم تو گرگ گندهای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغالهها، بزغالههای شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچههاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بیبزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچهخوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغالهها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصهها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..
پ.ن: یه چیزی قلقلکم میده. اگه همه بزغالهها عین بچه آدم، خودشون میرفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی میخواست قصه شونو بنویسه؟
همون قدر که روایات مخدوش مذهبی به نظرم عوامانه و مضحکند، زندگی پر هاله مردان قهرمان و یکه، منو شیفته خودشون میکنه و تحت تاثیرم قرار میده. این مرد ممکنه سیاوش اساطیری و تنها، مابین تورانیان قصههای شاهنامه باشه یا حسین مظلوم و آزاده دشت کربلا و گیر افتاده در حصار یزیدیان، و یا حتی مسیح انکار شده و مصلوب فریسیان دنیاطلب. بر هر سه اینها اشک ریختم. زمانی که سر سیاوش درون لگنی بریده میشد تا قطرهای از خونش بر زمین ریخته نشه ولی قاموس زمین و زمان چنین چیزی رو تاب نیاورد و قطرهای چکید و از اون محل گیاه سیاوشان رویید، تا سیاوش جاودانه بشه. وقتی حسین؛ هر که بود و هر چه کرد؛ ننگ و ذلت رو نپذیرفت و راه آزادگی و مرگ با شرافتو طی کرد و او هم جاودانه شد. و نیز بر لحظات سخت و نفس گیر عیسی بر صلیبش اشک ریختم. معترفم که در خلوتم بر عیسی بیش از بقیه اشک ریختم. چون بیش از بقیه، از او خوندم. از انجیلی که تو گاه کودکی میخوندم و هیچ نمیفهمیدم، تا کتابهایی که معتقدانش می نوشتند و برام تکاندهنده بود. "مسیح باز مصلوب"، "گمگشده راه حق"، "آخرین وسوسه مسیح" ؛که این یکی به شدت منو لرزوند و با تنهایی منحصر به فرد عیسی بر صلیب، منم به سختی میگریستم و قادر به کنترل قطراتی که یک به یک سرازیر میشدند، نبودم؛ و بسیاری دیگه از کتابها و حتی این آخری که لحظاتی پیش خوندنش تمام شد. "انجیل های من" اثری از "اریک امانوئل اشمیت". کتابی مرکب از دو بخش..
بخش اول، شب باغ زیتونه، که از زبان عیسیایی میگه که خودش تا پایان باور نداشت مسیح موعوده و نیز ادعای پسر خدا بودن نداشت. او بشری معمولی بود که حتی اولین معجزه رسالتش سخن گفتن بر گهواره نیست. در واقع اصلا رسالتی در کار نیست و عیسی که نهایت رنج رو به قیمت مهر ورزیدن به دیگران به جان میخره، بی اونکه پیام وحی رو دریافت کنه، به امید کشف خودش در تنهایی، با غور و سقوط و غوطهور شدن در خودش، خداشو مییابه! مریم ناصری هم هیچ نشانی از مریم مقدس و مادر باکرهای که می شناسیم نداشت. یهودای خائن هم، کسی نبود جز وفادارترین و نزدیکترین یاری که عیسی بر ایمان و اطمینان مطلق او به بازگشت و عروجش پس از سه روز، غبطه میخورد! مردی که عیسی هرگز کسی رو به اندازه او دوست نداشت و به همین علت این مرید برگزیده رو برای بزرگترین فداکاری ممکنه برگزید! و یهودای اسخریوطی انتخاب شد تا پشت پرده خیانت تا ابد منفور باشه و مسیح بر صلیبش، بر تارک تاریخ جاودانه بمونه..
بخش دوم، بازگویی حوادث پس از عروج به روایت پیلاطس حاکم رومی یهودیه است. مردی مقتدر که ابتدا تلاش میکنه عیسی رو از کینه یهودیان نجات بده ولی سرانجام مجبور به اجرای حکم تصلیب میشه و همویی که عیسی رو جادوگر ناصری میدونه و حاضر نیست بازنمایی دوباره مسیح پس از مصلوب شدنش رو بپذیره. تمام امکانهای موجود برای رویت دوباره مردی کشته شده بر صلیب رو در نظر میگیره و حتی به این نتیجه میرسه که عیسی پیش از مرگ از میخها جدا شده و زنده مونده و در نهایت خشم و ناامیدی در مییابه این بار نیز به خطا رفته. و خود اوست که در پایان، راه رو به همه نشون میده، زمانی که در اوج ناتوانی بیان میکنه: چگونه میتوانم حریفی را تعقیب کنم که به عالمش راه نمییابم؟ و بعدتر به تمنای میعاد گم کردهای، میپرسه: او کجاست؟ کدامین راه را باید در پیش گیرم؟ و پاسخ میشنوه: چندان مهم نیست. هر زمان که آماده باشی، او را خواهی یافت. این سفر را ما نه فقط در راهها، بلکه نخست در اعماق وجود خود میکنیم. شک کردن و اعتقاد داشتن، هر دو یکی است. فقط بیقید بودن، کفر است..
پ.ن: ماهی نشانه عیسی است. به یونانی این کلمه مخفف عبارتیست معرف نجاتبخشی عیسی. عیسیایی که خواهان مرگ خودش بر چلیپا بود تا مردمان رو به دنیایی نو رهنمون بشه. دنیایی الهام گرفته از پادشاهی عشق، که میآموزانه از آن دم که یکدیگر را دوست بدارید، دیگر مسالهای به نام یهودی، یونانی و رومی بودن وجود نخواهد داشت چون همه یک تن واحد خواهید شد..
یادمه اولین بار که با مفهوم لغت اگزیتانسالیسم روبرو شده بودم، ناگهان دریافتم که یه اگزیتانسالیست دو آتشهام! خب گاهی پیش مییاد که حتی خودمون نمیدونیم چی هستیم و یهویی با حقیقتمون روبرو میشیم و ذوق میکنیم، یافتم! یافتم! اینا رو گفتم تا بگم من امشب به این نتیجه رسیدم که ممکنه یه پراگماتیست هم باشم! البته نه به اون معنایی که مخالفان ازش استنباط می کنند. معلومه که با این زبان دراز، محافظهکاری و منفعتطلبی به گروه خونیم نمیخوره! ولی شدیدا معتقد به عملگرایی و نسبی بودن حقایقم. تازگی برای سر به سر گذاشتن با بعضی دوستان میگفتم، در زندگی همه چیز نسبیست و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت هم، چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت. و حتی همین نسبی بودن و عدم قطعیت نسبی بودن و عدم قطعیت، خودش چیزیست نسبی و دارای عدم قطعیت!!! و این دور همچنان ادامه دارد الی آخر...! میدونم احتمالا شما هم مثل دوستانم چیز زیادی از حرفهام سر در نیاوردید ولی همین قدر فهمیدید که چقدر معتقد به نسبی بودن حقایقم! به کل از اصل حرفهام دور افتادم. میخواستم از عقاید پراگماتیستها بنویسم. البته کافیه یه سرچ کوچولو کنید تا کل آبا و اجدادشو این اینترنت بیمعرفت براتون بریزه رو داریه ولی خب حالا که من خوندم براتون میگم:
از دیدگاه پراگماتیسم، معیار حقیقت، عبارت است از سودمندی، فایده، نتیجه و نه انطباق با واقعیت عینی. در واقع حقیقت هر چیز بوسیله نتیجه نهائی آن اثبات میشود. به نظر متفکران، پراگماتیسم فلسفه و انقلابی است علیه ایده آلیسم (آرمانگرایی) و کاوشهای عقلی محض که هیچ فایدهای برای انسان ندارد. در حالی که فلسفه پراگماتیسم، روشی است درحل مسائل عقلی که میتواند در سیر ترقی انسان بسیار سودمند باشد. مثلا دین از نظر فلسفه مدرن جای بحث ندارد چون علمی نیست ولی پراگماتیسم آن را با توجه به کاربردش که فوایدی هم برای بشر دارد (اخلاقی، اجتماعی و غیره)، میپذیرد. پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزهای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست میآید، داوری کرد. به نظر پراگماتیستها، اگر عقیدهای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آن را حقیقی قلمداد کرد. حقیقت چیزی نیست که مستقل و مجرد از انسان وجود داشته باشد. تا قبل از این، نظریه اصلی و رایج درباره حقیقت این بود که حقیقت امری است جدا از انسان. چه کسی آن را بشناسد، چه نشناسد. اما پراگماتیسم قائل به این شد که حقیقت امر جدایی از انسان نیست. بلکه تنها دلیل برای اینکه یک نظر درست و حقیقی است و یک نظر، باطل و خطا، این است که اولی در عمل به درد انسان بخورد و برای او کارآمد و موثر باشد و دیگری چنین نباشد. در نظر مکتب پراگماتیسم، افکار و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر. تا زمانی که اثر مفیدی دارند، صحیح و حقیقی اند و پس از آن غلط و خطا میشوند. به این ترتیب عقیدهای ممکن است مدتی به کار آید و موثر شود و از این رو فعلا حقیقی است. لیکن بعدا ممکن است نتایج رضایت بخش نداشته باشد و آن موقع، به نظریهای باطل و خطا تبدیل میگردد. بنابراین، حقیقت چیزی ساکن و تغییر ناپذیر نیست. بلکه با گذشت زمان، توسعه و تحول مییابد. آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آینده صادق نباشد. زیرا در آینده، افکار و نظریات دیگری بر حسب شرایط و اوضاع جدید، حقیقی شده و متداول میگردند. تمام امور تابع نتایج است و بنابراین، حق امری است نسبی. یعنی وابسته به زمان، مکان و مرحله معینی از علم و تاریخ است. ما هیچ زمان به حقیقت مطلق نخواهیم رسید. زیرا علم ما، مسائل ما و مشکلات ما همیشه در حال تغییر است و در هر مرحله، حقیقت، آن چیزی خواهد بود که ما را قادر میسازد تا به نحو رضایت بخش، مسائل و مشکلات جاری آن زمان را بررسی و حل کنیم..
پ.ن1: اوضاع جاری کشورو که میبینم حتی از همچنان نوشتنم احساس شرم میکنم. ولی نیرویی بیپایان در وجودم، بهم این اطمینانو میده که با اراده و خواست همه، اگر شده حتی به تدریج، میشه همه چیزو درست کرد. ناامیدی مطلق هیچ گرهای رو باز نمیکنه. یکی از این کافرای بیدین گفته، مصمم به نیکبختی باش، نیکبخت میشی و یکی از مومنای دیندار گفته، زندگی جز عقیده و جهاد نیست! خب، وقتی عقیده من، نیکبختیه، با جهادی درونی و بیرونی، حتما نیکبخت خواهم شد!!
پ.ن2: در راستای عقاید پراگماتیستی، تصمیم گرفتم، شدیدا بیش از پیش عملگرا بشم! در اولین قدم، از همین فردا به اولین فردی که مورد توجهم قرار بگیره و ازش خوشم بیاد، آشُق خواهم شد!!!
برادر بزن کنار که من هم پیاده میشوم. اگر این قافله سبز قرار باشد شیپورچیانی به سبک فاطمه کوماندوی جبهه مقابل داشته باشد، من ترجیح میدهم بی رسیدن به هیچ مقصدی، در همین ایستگاه فعلی درجا بزنم و حداقل شعور درونی و وجدانم را ارضا کرده باشم که همراهی با هرزاندیشی و هرزگویی را در هیچ جبههای برنتابیدم. بله، من نیز از تعویض ریاست فرهنگستان هنر رنجیده شدم. من نیز شاعر متملقی که ردای کنونی ریاست بر قامتش دوختند را شایسته این جایگاه نمیدانم ولی این چه نوع اعتراضیست که به سبک لاتهای چال میدان گلو پاره میکنند و نفس کش میطلبند؟ این چه روشیست که خود بارها آنرا مذموم و حقیر دانستند ولی اینک با بهرهگیری از این ابزار، گمان سروری و عالیاندیشی، در سر میپرورانند؟ چطور مدعیانه ابتدا و انتهای فحشنامه خود را با کلامی مزین میکنند که در حداقل معنا، حرمتی متناسب با آن آیات را در نوشتار میطلبد؟
این سلحشور خیالی و پهلوان پنبهای تصور میکند موظف است با اراجیفبافی ناشیانه، نقل حرفها و خاطرات خصوصی، تمسخر گرفتن قیافه، ظاهر، علایق و نادانستههای شاعر متملق، او را به خود بیاورد تا با استعفا از این مقام، شایسته سالاری را حاکم کند ولی چون کبک سر به برف فرو کرده نمیفهمد، حرفهای آن شاعر که نام چهره ماندگار را نیز به یدک میکشد، حتی به ظن عوامفریبی، بیشتر به دل مینشیند تا این مثلا فرهیخته بویی از ادب نبرده! نمیفهمد چون خردش خفته و در نمییابد معنای ادب مرد به از دولت اوست، در چیست! هیهات از این جنبشی که قرار باشد چنین کمخردانی، دلسوز و سخنگوی آن باشند. کمخردانی دوستنما که با دفاع کردنی صد مرتبه بدتر از پاتکهای دشمن، جز آسیب جدی و به قهقرا کشاندن این مسیر و مسافرانش، هیچ نخواهد کرد..
شب یلدا تو جاده پلیس ایست داد. هیچ وقت جایی که باید باشم نیستم و اون شب هم نبودم. به شوخی گفتم حالا درسته که ما یمینیم و اون یسار، ولی شیشه نوشابه جهت یابی بلد نیست، خودمون اعتراف کنیم که از تشییع روحانی معترض بر میگردیم! چند دقیقه ای که راننده برنگشت، همه سرم هوار شدن که چرا با بلوز شلوار راه افتادی تو جاده، حالا اگه اتفاقی بیافته به تو هم گیر میدن. باز شوخیم گل کرد که میگم از اون پسر فوفولیها هستم که موهام بلنده و قیافهام دخترونه. تازه واسه اینکه شک هم نکنن می گم بادیبیلدینگ کارم که زیر کتم یه کم باد کرده! خبری نبود. پلیسها از فرط بیکاری تخمه شب یلداشونو از ما میخواستند که اونم ندادیم! باز اگه فال میخواستن یه چیزی! میگن تو این شب گرفتن فال حافظ رسمه. البته من فکر میکنم حکمتش تو خود حافظ خوانیه، تا خود فال. ولی این کتابهای جدیدی که فالنامه هم همراهشه، کارو از بیخ خراب کردن. ملت جای حافظ خوانی و لذت بردن از اشعار شیخ اجل، همه هم و غمشون همون فاله میشه و لاغیر..
منکه هیچی از فالم به یادم نیست، غیر اینکه اشعار شاعر بزرگ که ظاهرا جدیدا به دستگاه سونوگرافی آینده هم مجهز شدند، فرمودند بنده چهار قلو خواهم داشت!!!! فکرشو کنید ماهی که تصور یکی هم براش عذابه، تو چنین قفس چهار دیواری اسیر بشه!! ولی صبح فرداش خوابی که جناب حافظ برام دیده بود تعبیر شد! یک سال پیش ای میلی از دورترین نقطه ممکن این کره خاکی دریافت کردم. ای میلی که نوید باز شدن دروازه دنیایی دیگه رو برام بهمراه داشت. ولی این کافی نبود و شاه کلید در جایی دیگه انتظارمو میکشید. و انتظار اون قدر طولانی شد که دروازه بسته شد. سالی گذشت و دعوتی دوباره امیدها رو زنده کرد. و باز انتظار برای شاه کلید.. تا اینکه فردای یلدا فهمیدم چطور اشتباهاتی چند قلو و پی در پی منو در صف انتظار عقب روندند و این چنین زمان رو از دست دادم. فعلا که هنوز پا به ماهم و تا فارغ شدنم مدتی طولانی در پیشه ولی امیدوارم این زایمان راحت باشه و با شیرینی قدم نورسیدهام، دردناکی نه ماه گذشتهام فراموش بشه. هر چند اگر سقط جنین، نوزادی نارس رو هم در دامنم بزاره، من از نو شروع خواهم کرد، که ایستادگی فلسفه وجودی منه..
ممنون، صد هزار ممنون که به هر جایی سر میزنم فیلتر است. که خواندن اخبار و تحلیلهای پایگاههایی که هنوز فرصت نکردید فیلتر کنید، یعنی رنج بیپایان. بله، فهمیدن یعنی رسیدن به نهایت رنج. ممنون و صد هزار ممنون که به فکر مایید که رنج نبریم. رنج نبریم که اقتصادمان هر روز به بلایی دچار میشود که آنرا آخرین تیر خلاص بر پیکر نحیفش میدانند ولی باز این بیمار رو به موت مقاومت میکند. رنج نبریم که سیاستمان چنان تحقیرکننده است که حتی عهدنامههای ترکمانچای و گلستان در برابرش باعث سرافرازیست. رنج نبریم که فرهنگمان، ادبیاتمان، شاعرانمان، پیشینهمان، تاریخمان، اصالتمان به تاراج غیر میرود و هر روز بشنویم فلان بزرگ علمی ادبی و سنت هزار سالهمان به تصاحب یغماگران همسایه که روزگاری جز مام وطن بودند، در می آید. رنج نبریم که نخبگانمان از این مملکت فراریند و ایرانی بودن دیگر هیچ افتخاری نیست..
رنج نبریم که منابع طبیعی زمینی و زیرزمینیمان به ثمن بخس به تصاحب بیگانه در میآید. رنج نبریم که محیط زیستمان از تالابها و دریاچهها گرفته تا جنگلها و کوهپایهها در شرف تخریب کاملاند. رنج نبریم که آب مملو از نیترات میخوریم و هوای سرشار از جیوه تنفس میکنیم. رنج نبریم که نه تنها گونههای حیوانات از حق حیات محروم میشوند، انسان این مفخر همه آفرینش، خود به گونهای در حال انقراض تبدیل شده است. رنج نبریم که ببینیم، تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف، و به بال پشه ز عنقا گذشتهای، فقط در حد مثل باقی ماندند و کرم تقلب، دروغ، ریا، عوامفریبی، کجفهمی، حقیرانگاری بزرگان، عرشرسانی کوچکان… بر تک تک اجزای بدنه مردگان حبس در این گور عظیم به نام میهن، نقب زده و در حال تلاشی و فساد روزافزون است. و رنج نبریم که ما همان مردگانیم به اسم زندگان.. ممنون و صد هزار ممنون که ما را کور، کر، لال و نافهم میخواهید. ممنون. که آگاهی یعنی رنج بی پایان..
به سلامتی که دوره راهنمایی رو هم از دوران آموزشی حذف و به تدریج مثل عهد بوق فقط دو دوره شش ساله دبستان و دبیرستان خواهیم داشت. اتفاقا کار خوبیه. وقتی صحبته به نوجوونای دختر و پسرمون اصول صیغه موقتو آموزش بدیم، چه چیزی بهتر از این، اونا که تازه مرحله کودکیو در دبستان طی کردن در مواجهه با جوونای بالغ شده دبیرستانی قرار بگیرن تا جهش بلوغو تجربه کنند و از عهده وظایف شرعیشون بر بیان! آره دیگه بعد چند دهه شعار و سر زیر برف فرو کردن دیدیم نمی شه از قافله آزادیهای اون جوری عقب بمونیم. خب گفتیم یه میانبر جور میکنیم تا هم سرشون گرم بشه و هم واسمون حرف هم در نیارن! فعلا که تکلیف این جغلههای مدرسهای مشخص شد و نوبتی هم باشه نوبت جوجههای سر از تخم درآورده دانشگاهیه که زبونشونم حسابی درازه. با یه انقلاب فرهنگی و اصلاح متون درسی، افکار الحادیشون پاک و نسخه اینا هم پیچیده میشه میرن پی کارشون. حالا علوم انسانی که پیشتر فرموده بودند، اصولش حیوان فرض کردن انسانه و از بیخ و بن باید زیر و زبر و نه شرقی و نه غربی بشه. علوم پایه هم با اون فیزیک و شیمی و ریاضی منحرف کنندهاش مشخصه باید حسابی اسلامی و مباحثشون در مسیر دین قرار بگیره. به عبارتی رجعت کنه به دوران زکریای رازی و خوارزمی. میمونه علوم مهندسی و پزشکی. مگه مهندسی چیه؟ عمران، نساجی، کامپیوتر، مکانیک سیالات و همینا دیگه. انصاف بدید خونه ساختن و پارچهبافتنو که حضرت آدمم بلد بود. کامپیوتر هم که همین الان یه ارتش میلیونی سایبر داریم که حتی تویتر رو هک میکنه، آخه بقیه هم برن توش که چی بشه؟ مکانیک سیالات هم که سوسول بازیه. مگه آب و فاضلاب هم مهندسی میخواد؟ الباقی هم که به همین ترتیب. خب، در اینم تخته میکنیم و خلاص.
ولی موضوع پزشکی یه کم متفاوته. هر چی باشه با جان انسان کار داره. با همون انسانی که یه زمانی مد بود بگن اشرف مخلوقاته و یکی به اسم خدا برای خلقت اون به خودش تبارک الله احسن الخالقین گفته. با این یکی یه جوری باید کنار اومد. البته این پزشکی هم فقط یه ایراد کوچولو داره. اونم اینه که کتاباشون پر عکسای بد بد متبرجه. اگه اون عکسا سیاه بشه و روش بنویسند مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، دیگه مشکلی نیست که با طب زمان ابنسینای حکیم کارشونو ادامه بدن. آهان یه مساله مهم دیگه وجود داره و اونم اجرای کامل طرح جداسازی و انطباق جنسیتی محیط درمانی و آموزشیه. نمیدونم وقتی مسئول حسینیه رهپویان وصال تشخیص میده اینکه زن و مرد نامحرم با هم تو آسانسور باشند نشانه بیغیرتی کس و کار زنه، چطور شما نمیفهمید چقدر بیغیرتید که یه مرد خم بشه رو صورت خانومتون و دست کنه تو دهنشو دندونشونو بکشه؟ و یا اینکه ببینید دانشگاهها مختلطه؟ وای وای دختر و خواهرتون تو یه محیط یه متری با چهار تا نامحرم بچسبند به هم و برن بالا؟ وای وای تو دانشگاههای مختلط هر کاری کنند غیر درس خوندن؟ وای وای تو بیمارستانها آمپول یه مردو یه زن تزریق کنه؟ وای وای.. هنوزم میگید نمی فهمید؟ نمی فهمید که کل کار دنیا لنگ همین مبحث مهمه؟ واقعا که بیغیرتید. منحرفالفکر و بیمار روحی هم خودتونید. همون حقتونه که زورکی سر تا پاتونو اسلامی کنیم..
کمتر برام پیش اومده که یه فیلم ایرانی ببینم و احساس کنم وقتم تلف نشده، چه برسه به اینکه ازش خوشم بیاد. زمانی از "علی سنتوری" تعریف کرده بودم و همون زمانها "اتوبوس شب" پوراحمد رو پسندیده بودم. نمیدونم شاید حکمتی داره که تو این شبا که به یلدا نزدیکیم، دوباره فیلمی از پوراحمد ببینم که تا این حد توجهمو جلب کنه. یه فیلم با عمری ده ساله که برخلاف اسمش هیچ ربطی به شب یلدای تقویمی نداره. فیلم از تنهاییهای یک مرد میگه. مردی که همه زندگیش تبدیل به یلدای بلندی شده که جز سیاهی براش نیاورده ولی همین یلدای به ظاهر بیپایان، خودش نویدبخش طلوع روشن تو زندگیشه. این فیلم با بازی اکثرا تک نفره محمدرضا فروتن که هر چه جلوتر رفته، سعی در ارائه صادقانهتری از خودش داشته، با پایانی حساب شده و غیرکلیشه ای در عین اینکه حس تعلیق و تردید رو در بیننده القا میکنه، زدوده شدن تاریکی مطلق حتی به زیر برف سرد رو به خوبی نشون میده. موسیقی صمیمی و دیالوگهای خاص فیلم از نقاط قوتش حساب مییاد که هم بویی از سینمای معناگرای غیر مفهوم نداشت و هم بدون ابزارهای کلامی معمول برای جذب گیشه عامهپسند، اثر خودشو در ذهن حک میکرد. در سکانسی از فیلم، مرد دلخسته و عاصی از همه جا به یاد فرزندش که همراه همسر مرد به بهانه رسیدن به دنیایی بهتر و در واقع برای کامجویی زن ترک دیار کردند، در تنهایی تولدشو جشن میگیره، میخونه و اشک میریزه، با زنگ درب توسط پلیس روبرو میشه و به قدری در عالم خودش غرقه که بدون پرسش از علت زنگ خوردن در، بدون مکث با نهایت استیصال میگه:
چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بیحجاب نداریم. زن باحجابم نداریم. مرد بیغیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گراس، تریاک، زغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکنو بالا بنداز نداریم. شرمندهتونم هیچ چیز ممنوعه، کلا نداریم. نداریم. نداریم. جشن تولده یه بچه است ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه. نمایش. نمایش یه نفره..
و در پایان گفتگوی رد و بدل شده بین مرد تنها و کسی که اون از سر درد میخواست سنگ صبورش باشه:
- زخمهای آدم سرمایه است. سرمایهتو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش. هوار نکش. آروم و بی سر و صدا همه چیزو تحمل کن.. این تیغ تیزی که به جونت افتاده، بزار خراشت بده. بزار زخمت بزنه. اون قدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه.
- باشه هر چی تو بگی. ولی این زخمها مرهم نمیخواد؟
میون انبوه نظریات فلسفی آدمهای بزرگ غرق بودم و به خودم آه و نفرین میکردم که چرا این قدر کم فهمم و به جای هدر دادن فرصت اندکم برای زیستن واقعی، خودمو صرف لعبی میکنم که اونها هم از من جز بازیچهای نمیسازند. و برای منحرف شدن افکارم از دایره تکرار نارضایتیهام از نوع بودنم، خواستم مطلبی بنویسم از آستانه بالای خنده در ما ملت غمزده. خواستم بنویسم، وقتی لطیفههای غربی رو میخونیم، خیلی زود در مییابیم که اکثرشون برای ما بیمزه و بیمحتوا به نظر میرسند و ما برای شاد بودن و خندیدن نیاز به دلیل بزرگی داریم. خواستم از اینها بنویسم و در عین حال چشمانم که به تیترهای خبری روز میافتاد با همه وجودم به خودمون حق میدادم که در چنین شرایطی نتونیم بی خیال و سبکبال به زمین و زمان بخندیم. اصلا فراتر، دستم به نوشتن نمیرفت چون احساس شرم دایمی همراهمه که چطور وقتی فرهیختگانمون برای هدفی مشترک تلاش میکنند و برترین مغزهای جوان این مرز و بوم به جای فکر به تنعم خود، به مبارزهای برای کسب بهترینها برای همه میاندیشند، من از روزمرگیها و دیدگاههای شخصیم که فاقد ارزش عملی هستند، بنویسم.
مدتهاست که دیگه نوشتنو دوست ندارم. خواستم رنگ و لعابی به ظاهر تنگم بدم شاید برام جذاب بشه و ترغیبم کنه به بیان حرفهام ولی نشد. از خوندن قصهها و غصهها و یا سطحینگرییهای دیگران هم ثمری حاصل نیومد و مدتیست ترک عادت مالوف کردم. ولی اینها هم برام کافی نیستند. مطلبی میخوندم از سایت زمانه در مورد معنای حقیقی کلمه Evolution در فارسی. مقاله میگفت ترجمه فارسی این کلمه به تکامل، در واقع غلط مصطلحی هست که رایجه و این کلمه معنای دقیق تطور عربیه. به عبارتی دگرگونی دایمی بدون بار منفی نزول و سقوط یا بار مثبت تعالی و صعود. و این همون فرگشت یا تغییر و تحول تدریجی معنا شده. با این حساب من شدیدا دچار فرگشتم. با روحم کلنجار میرم و در برزخ دایمی درستیها و نادرستیها دست و پا میزنم و ارزشهای جدیدی رو برای خودم میآفرینم. این ارزشها یکی پس از دیگری برام بیارزش و از دل اونها افکار تازه ای متولد میشه که منو به جلو میرونند. و این چنین من هستم. زیر سنگینی غیر قابل تحمل زندگی ولی همچنان پیشرو و پرامید. امید به ادامهدار بودن فرگشتم تا رسیدن به نقطه موعود ثبوت ارزشهام. ارزشهایی که خود بهشتند..