انتهای فیلم "جنگجوی پیروز" وقتی شاه بیکفایت قاجار، ناموس وطن رو به بیگانه میبازه، به تاسی از جمله مشهور چرچیل دیالوگی گفته میشه. هنرپیشه زن به دوربین ذل میزنه و قریب به مضمون میگه، برای تسلط بیگانه در کشور دو دسته لازمه، اقلیت خائن و اکثریت نادان. ایران امروز (عهد قاجار) از این دو دسته خالی نیست. به امید اونکه ایران فردا از این دو دسته خالی باشه..
پ.ن: امیدوارم هنوزم بشه گفت، مصائب ایران امروز (که فردای همون عهد قاجاره)، همچنان ناشی از اقلیت خائن و اکثریت نادانه. اکثریتی که می شه به آگاه شدنشون دلخوش بود.. باری هراس من از روزیه که این کشور از اقلیت نادان و اکثریت خائن انباشته باشه.. که اون گاه هیچ امیدی به بیدار شدن خودخفتگان نیست.. خودخفتگانی سالوس که برای نقش آفرینی در نمایش گرگان از پوستین میش در آمده، چادرها به سر میکنند و دستها میبوسند..
حیف وطن گرمه، والا از حرارت شمعهای رویایی که برنامه ریختید به سوگ دختر روشن باشه، میشد در بهینه سازی مصرف انرژِی در فصل سرما بهره برد. ولی این تازه سال اول بود. سالها فرصت دارید. با افتخار کنار اسمش بنویسید we will never forget you و تا ابد شمع روشن کنید.. دختر چشمهاشو برای همیشه بسته.. هرگز نخواهد فهمید هیچ زمستانی با شمعهای شما بهار نشد..
پ.ن: تو کشوری که زیارت خانه خدا به موثری زیارت امام زاده اش نیست، حق با شیخ اصلاحاتشه که گفته، خدا هم اختیارات شما را نداره. دولتش هم خیلی درست عمل کرده که سیستمهای اشتراک دیدگاهها رو فلهای مسدود میکنه. صلاح ملت در اینه که به جای وبلاگ نویسی، پای امام زاده دخیل ببندند. که شاید با یه گلاب اضافه که نذرش کنند، رشوه بهتر هم مقبول بیافته. کمش از شمع روشن کردن تو خونه، زودتر حاجت روا می شند..
به هر کی از مومنان این طرفی میگی این چه دین پر تناقضیه که بهش چنگ زدید. جواب میده اخه اینی که مومنان اون طرفی اجرا میکنند دین نیست. پوستین وارونهای از دینه! حالا حقی رو بخواین نه این ور میدونه اسلام ناب چیه و نه اون ور.. و شایدم میدونند ولی خب کدوم ابزار بهتر از گنگی و ابهام میتونه کارها رو پیش ببره؟
حالا این شده حکایت خط پیشوای انقلاب که با چشم غیر مسلح که سهله، با تجهیزات فوق مدرن رزولوشن بالا هم نمیشه رمز گشاییش کرد! ولی خوب داره برای دو طرف کارها رو پیش میبره.. آخه خواندههای ما از سایت بالاترین حاکیه در حالی که هنوز چندی از فرمایشات یکی از این طرفی ها مبنی بر اعمال رنجی جدید بر رنجهای بیشمار خاندان قائد کبیر نگذشته، وزیر ارشاد مستعفی دوره قبل اون طرفی ها فرمودند، خود امام هم ممکن بود از خطش خارج شود!!
خلاصه، از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است! خواستیم بگیم خدا اون پدر تروریست شهیدت رو بیامزره که در این روزگار کسادی نشاط، لبخند رو به لبمون آوردی..
در راستای تقاص پست قبلیم، چند روزی درگیر بحثهای داغی با چند عرب گردن کلفت شدم! خداییش نه بخاطر حس وطن دوستی -که من انگار یه بیخانمان درست و حسابیام و حتی در وطن حس نمیکردم در خانه خودم هستم، که حالا اینجا احساس غربت کنم- ولی معترفا محض سر به سر گذاشتن با اعراب، مابین صحبتهاشون در مورد خلیج عربی، من گوشزد میکردم، خلیج فارس! سرانجام به رگ غیرتشون برخورد و در حضور استاد بحثمون بالا گرفت. از اونها گفتن و از من جواب. در نهایت راند دهم، حق به جانبدارانه گفتند، ولی ما در همه دوران آموزشمون و در همه کتابهامون آموختیم، خلیج عربی! و من به سان ورق بازی کارکشته، آخرین آسو رو کردم و گفتم، ولی نقشه بالای سرتون، چیز دیگهای رو نشون میده! و اینگونه ناک اوت شده، اونها رو بر جا نشوندم و نگاه تایید استاد رو به عنوان داور، با خودم همراه کردم!
سرمست از کنف شدن اونها، با بدجنسی بهشون پوزخند میزدم! ولی قسمت داغ آورد ما مونده بود! اونم چند روز بعد که تازه فهمیدند چه رو دستی خوردند و من چطور از اون فاصله دور، بدون نگاه کردن به نقشه، از اون حربه بهره بردم! اومدند سراغم که در این نقشه فقط نوشته خلیج! و من این بار هم با لبخند گفتم، پس پولهاتون به اینجا هم رسید و نقشه های اینجا رو هم خریدید! از ناراحتی به خودشون میپیچیدند و با سادگی گفتند، اگه قبول نداری، گوگل رو سرچ کنیم! و همین سوتی کافی بود که لبخند منو تبدیل به کرکر خنده کنند! گفتم، سرچ کنید و اگه تونستید یه نقشه قدیمی بیارید که توش نام شما نوشته شده باشه، قبولتون دارم! گفتم، شاید با پولهاتون نقشههای امروز رو بخرید ولی هرگز نمیتونید تاریخ رو برای همیشه تغییر بدید. و حرف آخرم پیش از اینکه به بهانه سیگار کشیدن فرار کنند، این بود: بحث تغییر نام تاریخی یک خلیج، تنها یک شوخی برای خالی کردن جیب شما اعراب هست ولی اگه مسالهای جنبه جدی داشته باشه و قرار به تعدی به خاک باشه، شما اعراب باید جمله یکی از دولتمردان قدیم ما رو به یاد بیارید که گفته بود، اعراب برای گرفتن جزایر پارسی باید از دریای خون عبور کنند!
پ.ن: شرایط کنونی ایران شاید از هر تعدی بیگانه تلختر باشه ولی در هر حال این ایرانی هست که ایران رو نجات خواهد داد و لا غیر..
مناقشه این عربهای دم کلفت با ایرانیهای مثلا غیرتی رگ گردن ور قلمبیده، بر سر نام خلیج جنوبی ایران هم، حکایتیه. البته اینجا قصد ندارم با بازگشایی اسناد تاریخ و اوراق ما قبل تاریخ، حقانیتی رو اثبات کنم. فقط چند و چونیه اندر حکایت ایرانیهای غیور! ایرانیهایی که با ارتش سایبری، نامی مجعول رو بمباران کردند تا خلیج فارس، پاینده بمونه! دست مریزاد و نفسشون گرم باد! البته نه گرم از بادهای سوزان دبی! دبیای که 2700 سالی جزیی از ایران محسوب میشد و اکنون مضحکانه حکومت مرکزیش مدعی جزایر استراتژیک ایرانیه! همون همسایه گوگولی مگولی عربمون که اقتصادش به برکت همون ایرانیهای غیور، گوی رقابت رو از ایران ربوده! امیر نشینی که سیل ایرانیهای مدرنیته ندیده، هر آنچه عقبماندگی بود از اونجا شست و ساختمانهای شیک و سر به فلک کشیده، به جاش بر پا کرد.. همون کشوری که هر از گاهی اخبار بیحرمتی به گردشگران ایرانی در فرودگاهش رو میخونیم و از گستاخیهای جسورانهاش میشنویم..
واقعا که دست مریزاد و نفسهاتون گرم.. خرج کنید.. خرج کنید.. میلیونها میلیون از سرمایههاتونو صرف تراکنش هر چه بیشتر مالی در دبی کنید.. سفر کنید.. سفر کنید.. دیگه دوره رختشویخانه زنجان و بازار مسگرهای شیراز به سر اومده. برج العرب و هتل آتلانتیس دبی رو عشقه..
زمانی گفتم، مفتخر نیستم که یک ایرانیام .. یک ایرانی که خاکش موطن و مولد بزرگانی بوده که امروز در حاشیه یغماگری تاریخ دزدان همسایه، تندیسها از اون نامآوران در غربت به پا میشه.. مفتخر نیستم که یک ایرانیام ولی با وجود سرافکندگی از تمام سیاستهای هوش از عقل برنده و به قول مشیری، همه نابسامانی هایی که توش و توان را ز تن برده، از دید من گز کردن برهوت کیش، ناملایمات کوره راه دریاچه گهر، ایستادن بر سنگ فرش داغون شده زیگورات -معبد خدایان عیلامی- ، و.. ، صدها صدها برابر به ذوق زدگی دیدن آسمان خراشهای دبی، آسایش کنار رقص آب برج الخلیفه، رد کارپت هتلهای چند پلاس ستاره ستاره در شیخ نشین، و... شرف داره..
ولی دید من چه باشه مهم نیست.. مهم روندیه که افزونتر و با شتابتر از پیش، چون سیاه چالهای که گریز ازش گزیری نداره، سرمایههای ایرانیان رو به درون خودش میکشه.. ایرانیان غیوری که از یک سو از تغییر نام خلیج محبوبشون سخت بر آشفته میشند و از یک سو دبی، ساحل آمالشون هست! این جلال هم دلش خوش بود که اندی سال قبل "جزیره خارک، درِّ یتیم خلیج فارس" رو نگاشته بود. بنده خدا احتمالا فکرش رو نمیکرد که اگه مرحوم نمیشد الان ناچار بود "ایران، درّ یتیم جهان" رو به رشته تحریر در بیاره. درّ یتیم و طفل صغیری که میراثش قبل سن درک، به یغما رفته..
آدمهای سخت به سان الماسهایی تراش نخورده و بیپیرایه مانند تمام معانی نافهمیدنی دیگه، منو جذب خودشون میکنند. وقتی با نام امیل سیوران آشنا شدم اولین نکته جالب در موردش، تناقض پایان زندگیش با سرنوشتی بود که او در مقالات و جملات برگزیدهاش، خوانندهها رو به سمتش تشویق میکرد. این فیلسوف یهودی مینویسه، هستی انسان یعنی درد و رنج برای وی، و فاجعه انسان نه در مرگ او بلکه در تولدشه. او تولد انسان و به زنجیر کشیدنش رو مترادف میبینه و متولد نشدن انسان رو بهترین وضعیت برای هستی او میدونه. این متفکر بدبین و مبلغ خودکشی، هرگز ازدواج نکرد و تا پایان عمر چون کولیان سرگردان در مسافرخانهها بیتوته و سرانجام بیاونکه به تئوری هر چه زودتر ترک کردن جهان جامه عمل بپوشانه، در سن بالای هشتاد از دنیا رفت!
جایی خونده بودم که فلاسفه عموما عمرهایی طولانی دارند. حداقل اون قدر طولانی که بتونند معنای حرفهایی که میگویند رو توضیح دهند! هر چند در بعضی موارد گفته شده که حتی خودشون هم نمیدونستند چه می گویند تا بتونند توضیح واضح و روشنی ارائه دهند. شاید برای همین سیوران خلاف تمام تبلیغاتش عمل کرد. البته او جنبههای جالب توجه دیگه ای هم داره. جملات خاصی که از او به جا مونده واقعا تفکربرانگیره. در جایی میگه من عارفی هستم که به چیزی ایمان نداره. و در جایی دیگه می گه، تو در گستره آفرینش در هیچ یک از اشکال دین نخواهی توانست شکوفا شوی. من خود نیز زمانی به دنبال رستگاری بودم، اما تمامی مکاتب ایمانی انسانهای میرنده از من خواستند که خویشتن خویش را انکار کنم! او معتقد بود که چیزی کشف نکرده و فقط منشی احساسات خویش بوده است.. وقتی این جملات رو میخونم به این نتیجه میرسم که شاید هم او بر خلاف تفکراتش عمل نکرد و حلقه مفقوده فقط اینه که او هرگز درک نشد..
زمان دانشکده یه پرفسوری داشتیم آمریکا درس خونده و درس داده. اینو گفتم تا سطح سوادشو بدونید. اما مساله، معلومات این استاد نیست. این بزرگ مرد، با اون قد بلند، شونههایی که انگار چوبلباسی توش جا مونده، سر کم مو و ابروهای پر پشت و دهان یه کم کج که اگه کسی رو با تغیّر صدا میزد حتی شجاعترین دانشجوها هم، ببخشید، شلوار مبارک رو خیس میکردند، برای من واضحترین توصیف غول خیابان آرام کمدی چارلی چاپلین بود! البته غولی با قلبی طلایی که اکثرا اونو پشت خشونت و جدیتی گولزنک مخفی میکرد. ولی همین آقای غول، یه روز سر کلاس، نمیدونم چی شد، یهویی گفت، بچهها دیدید تو مغازهها تخم بلدرچین و گوشتشو میفروشند؟ شما از اینا نخرید. چطور دلشون مییاد پرنده به اون کوچیکی رو میکشند و میخورند..
حالا چی شد یاد این خاطره افتادم. در سفر آخرم به جنوب کشور، همسفرها با ذوق از خرید گنجشک تعریف و تشویق میکردند که من هم بخرم. با پرسوجو، کاشف به عمل اومد، اونجا گنجشکهای پوستکنده و آماده طبخ، به صورت دانهای به فروش میرسه. دوستان حدود صد تایی خریده بودند! ولی من از دیدن اون تکههای گوشت و استخوان کوچولو، همراه با گردنی باریک به نازکای چند میل، دلم ریش میشد و نمیتونستم تصور کنم چطور کسی میتونه راضی بشه که صدها و صدها از این پرنده ها شکار بشند تا بی هنر پیچ پیچ اونها از لذت چشیدن گوشت گنجشک هم بینصیب نمونه..
آخه چطور انسانی که شدت ضعف و بیدفاع بودن فرد روبرو باعث میشه دلش به رحم بیاد، در برابر موجودی که در زمره بیدفاعترین، ضعیفترین و بیآزارترینهاست، میتونه تا این حد بیرحم باشه؟ این بشر دو پا که مدعیانه همه چیز رو آفریده خدا برای استفاده خودش میبینه و مغرورانه دست به چپاول و غارت هر آنچه هست میزنه، هرگز میاندیشه معیار ارزشمندی جان در چیه و آیا کوچکی یا بزرگی ابعاد جسم میتونه تفاوتی در این ارزشمندی ایجاد کنه؟ و یا هرگز براش مهم هست که یک بار از خودش بپرسه چه چیزی باعث میشه ستاندن جان موجودی دیگر دارای حرمت بشه؟ اصلا به ظن اون ذهن زیادهخواه فرصتطلب میرسه که برای ارضای حس قدرت مطلق بودن حتما لازم نیست با آزردن و آسیب زدن به هر چه در دسترسش هست، خودشو اثبات کنه، بلکه میتونه با خصلت رافت همهگیر و بخشنده بودن، تبدیل به خلیفهای دایمی بر این کره خاکی و ماورا بشه؟ همون خلیفهای که زمین و زمان برای همیشه مسخر او قرار میگیره..
ب.ن: امروز در اخبار زمانه از سرنوشت تلخ مارهای موسسه رازی خوندم. مارهایی که پس از سمگیری، به صورت زنده در کوره انداخته و سوزانده میشوند.. این هم نمونه دیگری از قساوت بیپایان این بشر تمامیتخواه نسبت به سایر جانداران..
وقتی میشنیدم گاردیهای نینجایی به رهگذران عادی ناسزا میدادند، بیشرافتهای کثافت یک جا نایستید، وقتی میدیدم چطور پیرمرد را که فقط دنبال جمع کردن تکههای خرد شده موبالیش از روی زمین بود به باد کتک گرفتند و اسپری به صورتش میپاشیدند، وقتی جمعیت از گلولههای رنگی پرتابی بیهدف فرار میکردند، وقتی رو به مردم ساکت میگفتند، کافیه، برگردید خانهتان، آمریکا دیگر از شما متشکر است، وقتی ضربههای مشت به چانه جوانی که دستانش از پشت بسته شده بود را مشاهده میکردم، وقتی چشمانم به چشمان بیرحم نقاب مشکی پوش چماق به دست خیره ماند، وقتی پسر سبزپوش بخاطر هیهات من الذله گفتن جواب پس میداد، وقتی موتور سواران به قصد ایجاد رعب شناسایی، با دوربینهای بزرگ فیلمبرداری میکردند، وقتی دختر کنارم میگفت، ما نوکر با باتوم نمیخواهیم،.. به اندازه وقتی که دخترک چادر به سر، دقیقهای با کینه زل زد و چشم غره میرفت تا با نگاه، ترس و نفرتش را به من منتقل کند، یا به اندازه وقتی که شنیدم مرد میانسال به زن میانسال شال سبزی فحش نثار میکرد و از او میخواست به طرف دوربین برگردد تا فیلمش برداشته شود و بیچاره اش کنند، یا به اندازه وقتی که زن محجبه با غیض به دختر فشن میگفت ما را ببین تا چشمانت در بیاید و بعد ندای الله اکبر سر داد و دختر جواب داد دهان نجست را بشور و این کلام شریف را به زبان بیاور، و یا به اندازه وقتی که پسرک لاغر اندام پرچم و پلاکارد به دست، به ماموران زننده هموطنانش می گفت اجرتان با آقا امام زمان،.. وجودم پر از غم غربت و فرقت نشد. غم غربت و بیگانگی در دیار خود، و غم فرقت و دوری از مردمی که روزگاری دست از جان شسته برای جاودانگی ایران، به یک صدا نام آزادی را فریاد میزدند و اینک به سودای خام سیاستبازان، این چنین به جان هم افتادند..
در جمع زنانی بودم، روزگارانی همه استقامت، همه فریاد دادخواهی و عدالت، همه طالب آزادی و زندانی کشیده. زنانی، شوهر به جوخه اعدام سپرده. زنانی اخراج شده از عرصه فعالیت. زنانی سردی افزونتر از گرمی چشیده. زنانی فهیم و ادیب. زنانی از دهههایی نه چندان دور.. گفتند، شنیدم. گفتم، شنیدند.. ابتدا بیشتر احترام بود و حرمت. انتها بیشتر افسوس ماند و تاسف. احترام بر عمری صرف شده از برای آرمان طلبی. حرمت بر شور گذشته از سر شعور. افسوس بر بیثمری کپکزدایی افکار تاریخ مصرف گذشته به مدد تولدی دیگر فروغ و رقص زندگی اوشو. تاسف بر استحاله جوانانی با زمانه رزمیده تا پیرانی با بوی مطبخخانه. احترام بر ادعای بیادعایی بدهکاران زمان در عصر مدعیان طلبکار. حرمت بر قلبهایی پر از زخم دشنه روزگار. افسوس بر دریادلانی به گل نشسته. تاسف بر روزهایی بر هیچ رفته.. و در نهایت تنها عبرت بود و حسرت. عبرت بیثمری کوفتن بر طبل آرزوهای خوشخیالان قدرتطلب. حسرت زیستن در دنیایی همه یک رنگ، بیتمنای این نام ننگ..
ظاهرا تازگیها کشف کردند که بهتره دست کودکان خیلی تمیز نباشه و اتفاقا یه کم کثیفی برای ایمنی و سلامت بدن مفیده! در واقع چنین چیزی تو تربیت بچهها هم صادقه. والدین دلزده از خشونتهای نسل گذشته، به اسم دوران کودکسالاری، اجازه هر رفتار ناهنجار رو به بچهها میدن و نتیجه این عملکرد نادرست جز تحویل نسلی زودرنج و حساس به اجتماع نیست. نسلی که والده میزش بوده و والد صندلیش. و کمکمک تحت تاثیر نازپروریهای این دو دلسوز، متوقع سواری گرفتن از عالم و آدمه! نسلی لوس شده که از عهده سادهترین مسئولیتها هم بر نمییاد. حالا نه اینکه عملکرد درست، تنبیه شدید بدنی بچهها و تخریب سلامت روحی و جسمیشون باشه ولی کودک باید یه سری محدودیتها و سختیها رو تجربه کنه تا مقاوم، مستقل، خوداتکا بار بیاد. مثل این میمونه که تو روز، صداهای پنهان محیط، یه سپر حفاظتی اطرافمون تشکیل میدن که باعث میشه نویزهای کوچیک نره رو اعصابمون ولی امان از شب و نبودن این سپر. اون وقته که با یه چیکهچیکه شیر آب یا تیکتاک ساعت باید فاتحه آرامش و خوابو خوند. به همین صورت بعضی پیشآموزشها و آمادگیها باعث میشه بچهها یه سپر حفاظتی داشته باشند که دیگه مسائل کوچیک براشون جزو مصایب و بلایا حساب نیاد. یا بچه بیدست و پا و مامانی بار نیاد که که تقی به توقی بخوره تو دامن خانواده اش، دستمال آبغورهگیری به دست، منتظره حمایت اونها باشه.
حالا اینو داشته باشید تا بگم درستی این مسائل هم اثبات شده. برخلاف اون تصور اشتباهی که رایجه و می گن بچه حداقل تا 6 سالگی شاهه و باید هر چی گفت عمل بشه، بررسیها نشون میده اتفاقا بچههایی که تا این سن در ازای اشتباهاتشون، تنبیه سبکی میشند، در آینده امیدوارتر، مسئولیتپذیرتر و موفقترند. این بررسیها رو کنار تجربیات خودم میگذارم، میبینم بچههای نازپرودهای که فرمانروای مطلق منزلاند، حتی علیرغم ضریب بالای هوشی، در عملکرد از بچههای همسن خودشون عقبترند. والدینشون در دوازده سالگی هنوز بند کفششون رو میبندند و در ده سالگی همچنان قاشق قاشق غذا به دهانشون میگذارند. کودکانی که حتی برای فین کردن محتاج کمک والدیناند! کودکان معصومی که تا زمانی که وقت تربیت درست و پیریزی کردن ساختار فکریشونه، دلمون نمییاد به اونها تو هم بگیم ولی آینده دور نیست که تاوان این رفتار رو خودمون پیش از فرزندان بچشیم. زمانی که چتر حمایت بیدریغمون اون قدر گسترده نیست که مانع خیس شدن دلبندانمون زیر رگبار بیامان مشکلاتی بشیم که خودمون با رفتارهایی نادرست، مسبب اصلی ایجادشون بودیم..