سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

در درستی سراب "این است فرهنگ ایرانیان"..

چند روز قبل که به قصد به روز کردن دانسته هایم از سیدجمال الدین اسدآبادی، کاشف شدم سید جمال اخیرا با همراهی و حمایت ایران به نام افغانستان و با نام سید جمال افغانی در سازمان ملل ثبت شده، آه از نهادم برخواست که او فراماسونری بود یا نبود در هرحال بخشی از تاریخ ایران هست اثراتش غیرقابل کتمان. چندی بعد دومین ضربه حواله ام شد وقتی در خبرها خواندم چوگان بازی باستانی ایرانی به نام آذربایجان در سازمان ملل ثبت شد بی هیچ اعتراضی از سوی نماینده ایران! درد در مغز استخوانم پیچید از این همه نافهمی. ولی دریغ از یک موج مردمی و اعتراضی موثرحتی در فضای عمومی نت. انگار نه انگار که این فرهنگ این مرز و بوم هست که اینگونه ذره ذره قباله اش سند می خورد به نام همسایه ها. حتی در پیج یتیم و ششصد نفری "چوگان ورزشی ایرانیست" انگار گرد مرگ پاشیده بودند پس از این. و این همه وقتی اتفاق می افتاد که جوانهای ایران صدهزار صدهزار بر سر و کله هم می زدند در لایک کردن پیجهای زرد با پستهای زردتر که احمقانه و دروغین بودنشان نیاز به هوشی داشت کمتر از متوسط!

هنوز درد ضربه قبلی در جانم بود که ناگهان ضربه ای دیگر به مثابه ضربه فنی نقش زمینم کرد. از فوتبال هیچ نمی دانم ولی خوب می دانم اثرات شعور و فرهنگ بالا چه می کند در نحوه رفتار آدمها با یکدیگر. چهل هزار نظر، توهین و شوخی نابجا و بی معنی در صفحه شخصی بازیکنی آرژانتینی نگاشته شد به جرم همگروه شدن کشورش در جام جهانی فوتبال با ایران! شوکه شده وقتی دوباره به وب نگاه انداختم برخی از جسارت ایرانی می گفتند که در حال تسخیرند! و مدافع عملکردشان و نافی توهینها و روشنفکربازی بودن نقد هرزنویسی آنها! عده ای شرمساراز ایرانی بودن و هم رده آن مردم گستاخ شناخته شدن! دسته ای دیگر همه تقصیر را به پای کاستی های و محدودیتها می نوشتند که اینها را نباید به پای فرهنگ ایرانی گذاشت. که اینها یک عده جوون دق مرگ شده پر از محدودیت و تنگنا هستند که دوست دارند بپاشن و...که اجازه نفس کشیدن و زندگی ندارند و خب جوگیر می شند و فاجعه درست می کنند و جرم سگی که پاچه می گیره پای صاحبشه!! و صد البته در آخر برخی دیگر همچنان در خواب چند هزار ساله از "این است فرهنگ ایرانیان" می گفتند که وقتی مصر و یونان چنان کردند ما بهمان کردیم! 

اگر چه مطالعه علمی و کارشناسانه اهل فن برای  ریشه یابی دقیق این رفتارهای ضدفرهنگی ایرانی که تاریخچه اش به صور مختلف قدمتی طولانی دارد، مهم است ولی مهمتر از آن عوارض روز به روز فراگیرتر شده این بیماری روحی روانیست که خشک و تر را با هم می سوزاند و باعث شناخته شدن ایرانی با چنین رفتارهای ضداجتماعی هرجای این کره خاکی که باشد شده است. امروز سراب شیران بیشه ایران زمین تنها کنایه ای است مضحک وقتی که اینان در فرومایگی و حقارت پستتر از شغالان شده اند که جسارت هیچ عرض اندامی در برابر زور و ناحق را ندارند ولی هیچ جنبده بی آزاری هم از آسیب آنها در امان نیست! "این است فرهنگ ایرانیان"..

بیسوادی، جهل و سطحی نگری این مردم تکان دهنده است وقتی مفتخرند به ستاره های تنهای آسمان فرهنگ و علم این دیار از عهد عتیق که اتفاقا قربانیان مردم زمان خود بودند. چنانچه ستارگان تنهای امروز قربانیان مردم امروزند. اینکه چه شد ایرانی چنین شد خود سرابی دیگر است ساخته پرداخته ذهن خیالباف ایرانی که خود را با اسطوره های هزاران سال پیش این دیار یکی می بیند. اوضاعیش حکایت پیرمردست که پز رعنایی جوانیش را به دیگران می دهد و در خفا می داند در جوانی هم پخی نبوده! ایرانی هم فراموش کرده و شاید نمی داند فرهنگ هزار ساله غنی ای که به آن می بالد کوچکترین تناسبی با حضیضی که قرنهاست به آن دچار است ندارد و آن خرده باقی مانده فرهنگ هم امروز نصیب دانه چینان همسایه می شود.

وطن تنها محدود نیست به مرزهای جغرافیایی. وطن یعنی خاک بهمراه مردم. چیزی که مردم را به خاکش گره می زند و عشق به وطن را می آفریند فرهنگ است. وطن بی فرهنگ تنها مشتیست خاک سترون و مرده که رویشی را حاصل نمی شود. ریشه ای در آن ثمر نمی گیرد. و مردم بی ریشه و فرهنگ،  توخالی می شوند و پوک. تهی مغز می شوند و سبک. بی غیرت می شوند و بی همت. جبون می شوند و ذلیل. امروز توسری خور داخل اند و فردا روز در برابر هجوم بیگانه  بی تفاوت..

 

خون آشامی برای تمام فصول..

یادم نیست آخری باری که فیلمی چنان تاثیرگذار دیدم که خواستم چیزی درباره اش بنویسم، ولی از دیروز که به تماشای "مصاحبه با خون آشام" نشستم دایم چیزی در حال قلقلک ذهنم است. فیلم با یاس آدمی آغاز می کند و استیصالش در درمان درد حزن و آنجا که در پی نوشدارو به دام زهری بی پایان می افتد و ومپایریسیم.
اگرچه خون آشام قصه، لویی، سیب فریب لستات را گاز می زند و انتخابش رهایی خون آشام شدن به رنج انسان بودن است، برخلاف دید رایج و انبوه گفته ها در مورد این گونه، او از وجدانی عجیب رنج می برد که از او ابرموجودی یکه می سازد مابین هم نوعان خود که با وجود تمام نیاز جسمانیش حاضر به دریدن انسانها نیست و عذاب نوشیدن از شیره موشها را به حضیض کشتن نفسی برتر ارجح می دارد. او در پی کشف چیستی و کیستی خود است. ظلماتی که در آن گرفتار شده برایش پایان راه نیست و در پی شناخت آفریدگار این شرایط است. برای او، لستات، خون آشامی که انسان بودنش را از او گرفته و خود را پدر می نامند سرآغاز نیست و برای یافتن پاسخ سوالاتش سفری به دور دنیا را آغاز می کند. این آغاز همه با جسارت کودکی خون آشام، کلودیا، شروع می شود که به لویی می نماید خو گرفتن به اسارت چیزی از حقارتش نمی کاهد و برای رهایی از چنگال لستات باید چاره کرد. کودکی که از آغوش مادری مرده جدا شده بود و در پایان دوباره به آغوش مادری مرده باز می گردد و خاکستری از او به جا می ماند که خود سرمنشا طغیان لویی علیه تمام دنیای اطرافش می شود.
در سفر کشف حقیقت لویی به دور دنیا او که در می یابد خون آشامی به نام آرماند قدیمی ترین نوع این گونه است، امیدوارش می سازد به یافتن پاسخ سوالاتش. اما زود در می یابد این آرماند این آغازگر سحرآمیز چیزی نیست جز کارگردان یک تاتر اهریمنی که با فریب بیگناهان و تماشای بیخبران به سلاخی مشغول است و تلذذ از امپراتوری قدرت. خون آشامان گرد او تنها حیواناتیند مسخ شده و بی چهره و هویت که تنها دریدن کارشان است و همانها هستند که مرگ و نیستی کلودیا را رقم می زنند به جرم پاره کردن بند اسارت و تن ندادن به سرنوشتی که لستات برایش تعیین کرده.
شخصیت پیچیده لویی که برخلاف خوی آدمخوار و خون آشامش به دنبال پیدا کردن جایگاهش در چرخه حیات و هستی بی پایان است، چنان آرماند را متاثر می سازد که پوچی موجودات بی تفکر اطرافش برایش آشکار می شود. تا آنجا که با حیله فرستادن کلودیا به مسلخ و نجات و شوراندن لویی برای نابودی باقی خون آشامان تلاش می کند با لویی همراه شود. تلاشی بی حاصل، چرا که لویی می داند آرماند، فرمان دهنده تمام آن رنج نو، تنها در پی پیدا کردن همراهیست درخور و پشت کننده و چشم پوشاننده به مرگ گروه حقیری که به او امیدوار بودند و اعتماد کرده، و این خود حقارتیست نابخشودنی.
اعتراف آرماند به عدم آگاهیش از ریشه هستی و چگونگی پیدایش در عین اولین بود آغازی دیگر است برای لویی برای شروع سفری دیگر در پی یافتن آرامش و خانه ای امن. سفری که به کشف نیروی درونیش در فرار از تاریکی و دوام در نور ختم می شود. شاید بهترین تعبیر از لویی آنجا است که آرماند از او می خواهد حقیقت وجودیش را بپذیرد و خود زود پاسخ خود را می دهد که لویی خون آشامیست با روح انسانی. اگرچه این می نماید چگونه بودن متفاوت است از چگونه ساخته شدن ولی پایان قصه آنجاست که روح متعالی قادر به کنترل واقع نیست و لستات دوباره ظاهر می شود برای فریب انسانی دیگر و ساختن دو راهی انتخاب. انتخابی بین رنج هستی کوتاه انسانی و توهم زندگی بی پایان در قالب یک خون آشام. و این یک دو راهی بی پاسخ است در انتها..