سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

چشمک زندگی

 

تو زندگی اون قدر اتفاقات جور و واجور برات می افته که همه عمرتو صرف اونا می کنی تا بتونی حلشون کنی ولی وقت نمی گذاری که درست و حسابی نگاهی به چهره خود زندگی بندازی. اگه فقط یه ذره از لای پلکهای نیمه بازت به چهره اش نظر بندازی، تازه چشمکشو می بینی و متوجه می شی، همه چی فقط یه شوخی بوده که زیادی جدیش گرفتی! 

تازه می فهمی، چه چیزهای مهمی تا حالا توی نقطه کورت قرار گرفته بوده و اونها رو ندیده بودی و اون وقته که یاد می گیری به جای دل سپردن به بازیها و تلاش برای حل معمای زندگی، فقط به شوخی هاش بخندی تا دیگه روزی برات پیش نیاد که مبهوت چشمکش بشی..

 

خدانگهدار

 

به صفحه کاغذ خیره می شم و جای خشک شده اشکها رو که چروک شده و دورش سیاهه می شمرم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده... 

حالا شروع می کنم به شمردن اشکهایی که قطره قطره از آتشفشان فوران کرده چشمام، چکیده رو گونه هام و بعد سرازیر شده رو لباسم و اونو خیس کرده: یک، دو، سه، چهار، پنج،...،ده ،...، پنجاه،...، صد... 

به این ذهن خسته فشار می یارم تا اشکهایی رو بشمرم که بهشون مجال بروز ندادم و همراه بغض تلخم اونا رو در سینه ام دفن کردم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده،...، پنجاه،...، صد،...، پانصد،...، هزار... 

اشکها پایانی نداره چون هر لحظه به یاد می یارم که برام زمزمه کردی: 

« کاش می شد هیچ کس تنها نبود،  کاش می شد دیدنت رویا نبود 

   گفته بودی با تو می مانم ولی رفتی و گفتی آنجا جا نبود 

   سالیان سال تنها مانده ام،  شاید این رفتن سزای من نبود 

   من دعا کردم برای بازگشت،  دستهای تو ولی بالا نبود 

  باز هم گفتی که فردا می رسی،  کاش روز دیدنت فردا نبود...»  

به من گفتی، "هیچ گاه از با من بودن خسته نمی شی ولی روزی می رسه که من از تو خسته می شم" و اکنون، اون کسی که خسته است، تویی...   

  

حکایت شعیب و خداوند جهان

 

شعیب از شوق حق ده سال بگریست

از آن پس چشم پوشیده همی زیست

خدا بیناش کرد از بعد آن باز

بشد ده سال دیگر خون فشان باز

دگر ره تیره شد دو چشم گریانش

دگر ره چشم روزی کرد یزدانش

دگر ده سال دیگر زار بگریست

دگر ره نیز نتوان نگریست

چو نابینا شد و گریان بیافتاد

خداوند جهان وحیش فرستاد

که گر از بیم دوزخ خون فشانی

ترا آزاد کردم جاودانی

و گر بهر بهشتی زار و گریان

ترا بخشم بهشت و حور و رضوان

شعیب آن گه زبان بگشاد حالی

که ای حکم تو حکم لایزالی

من از شوق تو گریم چنین زار

که من بس فارغم از نور وز نار

نه یک دم از بهشتم یاد آید

نه از دوزخ مرا فریاد آید

مرا قرب تو باید جاودانی

بگفتم درد خود دیگر تو دانی

خطاب آمد ز اوج آشنایی

که چون گریان برای شوق مایی

کنون پس می گری و می گری زار

که تا وقتی که آید وقت دیدار

پس آن که گفت « ای داننده راز

مده بینایی من بعد از این باز

که تا وقتی که آن دیدار نبود

مرا با دیدنی خود کار نبود»

عزیزا چون نه این دیدار داری

بسی بگری که عمری کار داری

که چندانی که در دل رشک بیش است

به چشم عاشقان در اشک بیش است

 

انشااله گربه است!

 

آدمها برام از نظر احساسی که در من می تونند ایجاد کنند، سه دسته اند:

دسته اول چنان برام بی اهمیت اند که هیچ گاه ازشون نمی رنجم. دسته دوم کسانی هستند که وقتی ازشون می رنجم، اهمیت و جایگاه قبلیشونو برام از دست می دن و جز آدمهای دسته اول می شن و اما دسته سوم که اون قدر برام اهمیت دارن که اگه منو برنجونن، تمام تلاشمو برای حذف علت رنجش انجام می دم.

مشکل اینجاست که زمان گنجوندن آدما توی این سه دسته باید خیلی حواسم جمع باشه که یهو اشتباه نکنم. مثلا تا حالا یاد گرفته بودم که دسته سوم، خاص عده بسیار محدودیه و نباید خودمو خیلی درگیر و حساس کنم و نکته جدیدی رو هم امروز آموختم.

دسته دوم به کل دسته اضافی و دردسر سازیه. از امروز این دسته رو حذف کردم چون یاد گرفتم رنجش از آدمها و بعد کنار گذاشتنشون خیلی سختتر از بی تفاوتی مطلق نسبت به اونهاست. یاد گرفتم جز همون عده ثابت و محدود که برای همیشه در دسته سوم قرار دارند، بقیه فقط جز دسته اول هستند و رنجش از اونها معنا نداره.

می گن خونه بنده خدایی، دزدی با سر و صدا وارد شد و اون فرد از هراس واقعیتی که پیش رو داشت دایم با خودش تکرار می کرد، انشااله گربه است! و امروز من تمام مدت با خودم می گفتم، انشااله گربه است! ولی خوب می دونستم که باز هم تکه ای از قلبم در ناغافلی من و اشتباهم در گزینش آدمها و قرار دادنشون در دسته دوم، به یغما رفته. ولی یه ندایی از جایی که نمی دونم کجاست بهم می گه، شاید ایراد از تشخیصم باشه و همچنان می شه امیدوار بود و گفت، انشااله گربه است!   

 

توصیه امینی والنتاین ورژن

اگه یه روز یکی دستتون رو گرفت و قلبت لرزید یهویی خل نشو و عاشق بشی. ممکنه اون بابا برقی باشه!


پایانی چو آغاز

 

گوینده داستان چنین گفت

 

آن لحظه که دّر این سخن سفت

کز ملک عرب بزرگواری

بوده است به خوبتر دیاری

صاحب هنری به مردمی طاق

شایسته ترین جمله آفاق..

ایزد به تضرعی که شاید

دادش پسری چنانکه باید..

دورانش به حکم دایگانی

پرورد به شیر مهربانی

هرشیر که در دلش سرشتند 

حرفی ز وفا برو نوشتند

هر مایه که از غذاش دادند

دل دوستیی درو نهادند

هر نیل که بر رخش کشیدند

افسون دلی بر او دمیدند..

شرط هنرش تمام کردند

قیس هنریش نام کردند..

بود ار صدف دگر قبیله

ناسفته دّریش هم طویله

آفت نرسیده دختری خوب

چون عقل به نام نیک منسوب

آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه ای جهانی..

در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می جست

در سینه هر دو مهر می جست..

چون از گل مهر بو گرفتند

با خود همه روزه خو گرفتند

این جان به جمال آن سپرده

دل برده و لیک جان نبرده

وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده..

چون یک چندی بر این بر آمد

افغان ز دو نازنین بر آمد..

غم داد و دل از کنارشان برد

وز دلشدگی قرارشان برد..

کردند شکیب تا بکوشند

وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود؟

خورشید به گل نشاید اندود..

چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار

از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام..

یکباره دلش ز پا در افتاد

هم خیک درید و هم خر افتاد

وانان که نیوفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند..

هر روز خمیده تر گشت

در شیفتگی تمام تر گشت..

برداشته دل ز کار او بخت

درمانده پدر به کار او سخت..

خویشان همه در نیاز با او

هر یک شده چاره ساز با او..

گفتند به اتفاق یکسر

کز کعبه گشاده گردد این در..

چون موسم حج رسید، برخاست

اشتر طلبید و محمل آراست..

بگرفت به رفق دست فرزند

در سایه کعبه داشت یک چند

گفت: ای پسر، این نه جای بازیست

بشتاب که جای چاره سازیست..

گو: یارب، از این گزافکاری

توفیق دهم به رستگاری..

دریاب، که مبتلای عشقم

وازاد کن از بلای عشقم

مجنون چو حدیث عشق بشنید

اول بگریست، پس بخندید

از جای چو مار حلقه بر جست

در حلقه زلف کعبه زد دست..

در حلقه عشق جان فروشم

بی حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدایی

کاین است طریق آشنایی

من قوت ز عشق می پذیرم

گر میرد عشق، من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم..

یارب به خدایی خداییت

وانگه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند، اگر چه من نمانم..

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق تر از این کنم که هستم

گویند که خو ز عشق وا کن

لیلی طلبی ز دل رها کن

یارب، تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای..

گرچه ز غمش چو شمع سوزم

هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد

چندان که بود، یکی به صد باد

می داشت پدر به سوی او گوش

کاین قصه شنید گشت خاموش..

انگشت کش سخن سرایان

این قصه چنین برد پایان..

زان حال که بود، زارتر گشت

بی زورتر و نزارتر گشت..

نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی..

برداشت به سوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بر بست

کای خالق هر چه آفریده ست

سوگند به هر چه برگزیده ست

کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم از سخت جانی

واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در بر آورد

"ای دوست" بگفت و جان برآورد..

مجنون ز جهان چو رخت بربست

از سرزنش جهانیان رست..

آوازه روانه شد به هر بوم

شد در عرب این فسانه معلوم..

در گریه شدند سوگواران

کردند بر او سرشکباران

شستند به آب دیده پاکش

دادند زخاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشودند

در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت

برخاست ز راهشان ملامت

بودند درین جهان به یک عهد

 

خفتند دران جهان به یک مهد

هیچ کس در هیچ کجا آباد

 

برام زمانهایی وجود داره که نسبت به همه چیز دچار تردید و شک می شم. همیشه فکر می کنم که در زندگی هیچ چیز جز لحظه ای از زمان که در اون قرار دارم، قطعیت نداره و با این همه وقتی دچار تردید می شم، حتی نسبت به اون لحظه ای از زمان که در اون هم قرار دارم، به شک می افتم. نکنه من خوابم؟ نکنه این فقط یه رویاست؟ پلکهامو محکم تر باز و بسته می کنم و حتی سعی می کنم که کلمه ای رو بلند ادا کنم، تا بهم اثبات بشه که من خودم هستم و دچار توهم نشدم و بودن من چقدر ساده در بهم زدن پلکی اثبات می شه! 

گاهی می شینم و زمانهایی از عمرمو که به اجبار از دستم بیرون کشیدن، حساب می کنم و حتی لحظاتی که خودم بر بادشون دادمو، به لیستم اضافه می کنم تا ببینم در این سالها چه نتیجه ای از بودنم گرفتم. همیشه از اینکه در یک چرخه بسته گرفتار بشم، می ترسیدم و نمی دونم چرا امروز این قدر احساس می کنم، دقیقا همون چیزی که ازش می ترسیدم، بر سرم اومده!

انگار فقط همه چیز داره تکرار و تکرار می شه. با خودم تصمیم می گیرم، حرفهای نگفتنی رو که خوبه، حتی حرفهای گفتنی رو هم جایی در درونم دفن کنم. گوشهای بسته، میل به گفتنو از بین می برن! فقط کافیه به همه یه لبخند احمقانه که نشونه خوب بودنمه تحویل بدم، تا مجبور نباشم در هر لحظه چیزی رو اثبات کنم.

از اثبات کردن خسته ام. بیش از همه، از اینکه همیشه می خوام، خودمو به خودم اثبات کنم، خسته ام! حتی از خستگی ها هم خسته ام. می خوام خستگی ها و مفاهیم خستگی زا رو با هم رها کنم. منی که دایم با لبه تیز کاغذ دستمو می برم، چطور می خوام با مفاهیم نازکی که از هر سوش بلغزی، به ورطه خطرناکی می افتی، کنار بیام و خودمو دچار دردسر های بزرگتری نکنم؟!

دیروز بهش گفتم، می خوام "هیچ کس" باشم و در "هیچ کجا آباد" زندگی کنم. می خوام هویتمو فراموش کنم و دیگه اینی که هستم نباشم. حتی نمی خوام یکی دیگه باشم. فقط می خوام باشم ولی هیچکی باشم! هیچکی ای که دنیاش با آدمها محدود نمی شه و تنها نیازش هیچ چیزه! آره، چقدر هیچ کس بودن و شاید هم هیچ کس نبودن و زندگی در هیچ کجا آباد چیز خوبیه!! فقط ای کاش می شد..

 

ادعاهای پایان ناپذیر

 

امروز عاشوراست. از صدای هر ضربه ای که از طبل ها و سنج های دسته روندگان به گوشم می رسد، گویی تک تک سلول های قلبم به ارتعاش در می آید و نام حسین را فریاد می زند ولی هنوز برای اینکه جسارت داشته باشم که بگویم حسین الگوی من است، خیلی خیلی فاصله دارم که خوب می دانم چطور زندگی این دنیایی مرا اسیر خودش کرده و لبیک گفتن به حسین کار هر کس نیست!

کم ادعایی نیست که بگویی اگر با حسین هم عصر بودی، تو هم کربلایی و عاشورایی می شدی. و البته شاید به ظاهر چنین گفتاری سهل به نظر آید ولی به سادگی، پوچ بودنش حتی در عصر ما نیز اثبات می شود. در روزگاری به سر می بریم که یزیدهای زمان بارها و بارها عاشورا را در عرصه کربلا زنده کرده اند و می کنند و ما که گویی کم از شامیان نداریم، باز هم پشت به صحنه از شجاعت خود داد سخن می رانیم و لاف مردانگی می زنیم!

کشتار بی رحمانه انسانها از هر دین و مسلک و مرامی، در هر نقطه ای و با هر اسمی خواه حتی اگر با نام عدالت صورت گیرد، جز جنایت نیست. چطور جرات می کنیم نام خود را مسلمان آزاده و پیرو آزاد مردی چون حسین بگذاریم ولی این گونه چون کبک سر به زیر برف فرو کرده ایم و چشمهایمان را بر جنایت علیه بشریت می بندیم؟

می شنیدم که می گفتند، امروز بیش از 3 میلیون از عاشقان حسین، گرد او بر مزارش جمع آمده اند و یا حسین یا حسین سر می دهند و بر سر و روی می کوبند و واحسرتا می گویند که چرا ما زمان تو را درک نکردیم تا بتوانیم به پیروی از تو بگوییم، هیهات من الذله!

آخر این چه دروغ بی شرمانه ای است که می گویید! نزدیک شما، طفلان بی گناه را چون احشام به قربانگاه می برند و سر می بُرند و شما همچنان بر طفلان مسلم می گریید و خود را سوگوار و یک پارچه عزادار جا می زنید!! 

ننگتان از این زبونی که حتی اگر نخواهیم جمعیت 1.2 میلیاردی شما به نام مسلمان را با جمعیت 7.3 میلیون صهیونیست مقایسه کنیم، همان بیش از 3 میلیون به اصطلاح عاشق فدایی ولی هراسان از عکس العملی متحدانه در برابر کفر زمان، برای اثبات حقارتتان و دروغ بودن ادعاهای پایان ناپذیرتان بر یاری مظلومان کافی است!!

 

کاش باران ببارد

 

بودا در پاسخ به سوال دوستی که از او پرسیده بود، آیا در جهان چیزی هست که به آن علاقه داشته باشی؟ گفت: آری، باران، چون فکر می کنم تنها چیزی که این دنیای خاکی را به آسمان و عوالم بالاتر از آن وصل می کند، همین رشته ها و ریشه های خیس ابریشمین باران است و بس. من باران را بسیار دوست دارم. 

 

پی نوشت: منم عاشق بارون و راه رفتن زیرش، بی هراس از خیس شدنم. مدتی پیش پیامکی بهم رسید که توش نوشته شده بود: « بارون نباش که با التماس خودتو به شیشه بکوبی. ابر باش که همه منت باریدنتو بکشن »  

و منم بعد اینکه آخر همین پیامک جمله زیرو اضافه کردم، اونو دوباره فرستادم: 

« همه اینو می گن ولی من بهت می گم: بارون باش که بی دریغ بخشنده است! »  

 

اصل و بدل

  

چند روزیه که هر کاری انجام می دم، کتاب "ژان کریستف" نوشته "رومن رولان" همراهمه و در حین انجام کارم اگه شده سطری از اونو می خونم. باید این کتابو سالها پیش می خوندم که نشد و حالا نمی دونم تحت چه اثری فکر می کنم چقدر فرصتها محدوده و باید دو برابر زندگی کرد و چقدر حیفه مهلتمون فقط در حال پرورش ابعاد کوچیکی از وجودمون تموم بشه! و این جوری خوندن "ژان کریستف" شروع شد. 

نه اینکه این کتاب دنیای جدیدی پیش روم باز کرده باشه ولی حداقل در حال گسترده تر کردن دنیامه و باهاش حال خوشی دارم. امروز یه آشنا مدعی فرهیختگی بهم گفت، این کتابا قدیمی شده و باید کتابای نویسنده های جدیدو بخونم. و منظورش از نویسنده جدید، پائولو کوئیلو بود!  

نویسنده های قدیمی و یا خیلی مشهور با شاهکارهاشون که به جای خود، نمی دونم چطور می شه کوئیلو رو حتی بین نویسنده های شناخته شده ای مانند هسه، دوراس، مارکز، ساراماگو، کوندرا و یا حتی گرودر و سلینجر، جز نویسنده های تراز برتر دونست. من همه کتاباشو خوندم و در مورد همه شون هم یه حس دوگانه که انگار این نوشته ها، حرفهای خود نویسنده نیست و از جایی گرته برداری کرده، داشتم. حداقلش اینه که قیاس پائولو کائیلو با رومن رولان، مانند قیاس برکه با دریاست!