سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

A toast to my husband

You are butter to my bread, the breath to my life.  Julia Child

اخلاقیات کافیه

مار از ریسمان سیاه سفید می ترسه حکایت منه وقتی کسی بهم می گه به چشم خواهری نگات می کنم. انگار این اسم رمز شروع عملیات گند زدن به بهترین دوستی هامه.


پ.ن: رشد فکری لازمه تا بفهمی برای حفظ حرمت مرزها و نگاه درست و انسانی به جنس مخالف لازم نیست حتما خواهر برادر باشید.

جاده یک طرفه..

مرتضی پاشایی برام یعنی فرودگاه غربت، یعنی پای لرزان قلب هراسان، یعنی پرواز وحشت، یعنی تنهایی تردید، یعنی استقامت امید، یعنی شروع آفتاب اقیانوس پیروزی.. مرتضی پاشایی برام تا همیشه یعنی همینها..

و خاصیت عشق این است..

چه خوش گفت اوژن یونسکو در "تشنگی و گشنگی"، من همینکه با تو باشم، حتی از مردن هم ترس ندارم. همینکه یک قدم بردارم و بتوانم دست تو را لمس کنم، همینکه در اتاق پهلویی من باشی و صدایت کنم و تو به من جواب بدهی، من خوشحالم..

باران عشق را تمامیتی نیست..

77 بود. تو بودی و من شاد بودم و بی خیال و "با قلب خود چه خریدم؟" می خواندم از سیمین بهبهانی. شانزده سال گذشت. نه تو هستی نه او..

لابه لایِ لای لایِ دل

بی صداقتیست اگر بنویسم این روزها در آستانه چهار ساله شدن پریدنم دلم بیشتر هوای ایران می کند! چندیست هیچ چیز این وطن رغبتی در من بر نمی انگیزد! همه چیزش تکراری شده... تسلسل بی پایان قصه ها و غصه هایش. چرخه بی حد آدمهای هزار رنگ عوضی و عوض نشده اش.. تمام نوشتن هایم از سر غم تعلقم بود، که یادمان داده بودند بی ریشگی بد است ولی این روزها که من بی ریشه ام و بی تعلق، تنها حس یک ماهی آزاد را دارم. یک ماهی رها. یاد گرفتم چیزی که چهار سال پیش بریدم نه ریشه ام، که بند تغذیه دایمی ام بود از ناف وطن. بندی که به جای نشاط و زندگی دادنم، دور گردنم پیچیده، در حال خفه کردنم بود. این روزها که سخت مشغولم اگر دمی هم دلتنگ شوم دلتنگ خاطرات خوب می شوم با آدمهایش.. و یکی از آن آدمها که نوشتنش از ماهی بهانه ای شد از نوشتنم امروز، خاموش گزیده گوی، آهسته و پیوسته:

یادش به خیر.. همه چیز از آن 4 سال پیش از خدا بی خبر تمام شد.

به پیوندهایم سرزدم.. پیوندهایی که لااقل روزی یک بار بهشان سر می زدم؛ انگار واقعاً پیوندی میان ما باشد و حالا نیست..

..

ماهی سیاه کوچولوی ماجرا جو.. به اقیانوس رفت گویی. از وقتی که پایش باز شد آن طرف آب؛ هوایش بالا رفت...؟ وقتش کمتر شد...؟ خدا می داند...! نه آن که سر نمی زندها نه.. نه آن که نظر نمی دهدها نه، به خدا که گلایه ای نیست از این دوستِ دوست داشتنی؛ فقط آنکه از یک وقتی به بعد نظراتش را بست..تنها راه ارتباطیمان هم مسدود شد و تمام.

..

من این جا مانده ام و حوضم.. حوض بدون ماهی.. بدون..  من مانده ام بی خبر از تمام رفقایم بی هیچ پیوندی میان ما..


چهره آبی عشق پیداست..

سالی دیگر گذشت از بودن جینجر کت، این دوست داشتنی ترین و مهربانترین گربه نارنجی.. تولد دوباره ات فرخنده، ای مسافر کوچولوی قصه من..

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد..

گاهی باید نشست به شنیدن آهنگ های زمان دلتنگی های گذشته. باید نشست و شنید و قدر روزگار آرام را دانست..

در سال شانزدهم..

مدیدی طول کشید تا قوه خوب تخلیم را دریابم. در ذهنم می سازمت، در رویاها به سراغم می آیی..


پ.ن1: دقیقا وقتی که فکر می کنی بالاتر از سیاهی رنگی نیست، حقیقت از پشت بیخ یقه ات را می چسبد تا نشانت دهد گاهی چقدر ناباورانه تمام باورهایت می توانند رنگ ببازند و چطور همه آموخته هایت و شناخت هایت می توانند غریبه شوند. من اینک دوباره در آغازین یکمین سال دیگری ایستاده ام..

پ.ن2: ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم / ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..