سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

همه خستگی این سالها بر شانه هایم..

وقتی همه چیز در جای خودش است ولی من همچنان اشکم به مشکم بند است، وقتی از خودم می پرسم چه مرگمم است؟ وقتی هیچ جوابی ندارم بر نق زدن ها و شکایت کردن های بیخود، بر لج کردن های کودکانه، سیب و سرگشتی ویولتا را می خوانم و منحنی سینوسی : یا همه ی آن چیزی که باید در مورد مهاجرت بدانید و هیچ وقت هیچ کس به شما نمی گوید. گریه ام می گیرد دوباره از تعلق داشتن به هیچ کجا، از حیرانی بین بهشت مجازی اینجا و دوزخ حقیقی آنجا و همچنان مانده و رانده از هر دو.. جینجر کت می گوید واتس آپ هانی؟! پاسخ می دهم یو کانت آندرستند! گریه ام هق هق می شود..

برای من، تو، او..

لیتل بلک فیش ته گودال ماریان فقط یه لیتل جینجر کت کم داشت.. گاهی در برابر هماهنگی و یکنواختی کسل کننده، کنتراست می تونه به هنر زیبایی، معنا، تاثیرگذاری عمیق و ماندگار ببخشه..

 

پی نوشت: بی تو سیل گل را چه کنم؟  گل ندارد بی تو رنگ و بو..

If I go to the grave, I have no regret

ای کاش یه تفنگ داشتم.. یکی شلیک می کردم به مغز تو، یکی به قلب خودم..

نسلهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت مجددی در روی زمین نداشتند..


...خوزه آرکادیو آن خاطرات را فراموش کرده بود. زندگی در دریا با هزاران یاد و یادگار، خاطره او را پر کرده بود. فقط ربکا با اولین برخورد از پای در آمده بود. بعد از ظهری که او را در حین عبور از جلوی اتاق خود دید فکر کرد پیترو کرسبی در مقایسه با آن مرد عظیم الجثه که صدای نفس کشیدنش مثل کوه آتشفشان در تمام خانه شنیده می شود چیزی جز یک عروسک پنبه ای نیست. به هر بهانه ای خود را به او نزدیک می کرد. یک بار خوزه آرکادیو با کنجکاوی وقیحانه ای بدن او را ورانداز کرد و گفت: خواهر کوچولو، حسابی یک زن شده ای! ربکا عنان از کف داد. با ولع گذشته خوردن خاک و گچ دیوارها را از سر گرفت. با چنان اضطرابی انگشت خود را می مکید که روی شست دستش میخچه زد. مایعی سبز رنگ با زالوهای مرده استفراغ کرد. چندین شب را در تب و لرز به صبح رساند. در انتظار می ماند تا سحر بشود و خانه از بازگشت خوزه آرکادیو بلرزد. یک روز بعد از ظهر، وقتی همه خوابیده بودند، تحملش تمام شد و به اتاق خواب او رفت... سه روز بعد، هنگام نماز ساعت پنج، با هم ازدواج کردند. روز قبل، خوزه آرکادیو به مغازه پیترو کرسبی رفت. او داشت درس سه تار می داد. بدون اینکه او را برای صحبت به کناری بکشد گفت: من و ربکا عروسی می کنیم! رنگ از چهره پیترو کرسبی پرید. سه تار را به دست یکی از شاگردانش داد و کلاس را تعطیل کرد. وقتی در اتاق که با انواع آلات موسیقی و اسباب بازی های کوکی پر بود تنها ماندند، پیترو کرسبی گفت: او خواهر شما است. خوزه آرکادیو جواب داد: برایم فرقی نمی کند. پیترو کرسبی عرق پیشانی را با دستمالی آغشته به عطر خشک کرد و گفت: علاوه بر اینکه بر خلاف طبیعت است برخلاف قانون هم هست. خوزه آرکادیو بیشتر بخاطر رنگ پریدگی پیترو کرسبی تا بخاطر موضوع گفتگو صبر و حوصله خود را از کف داد. گفت: گور پدر طبیعت!...  


پی نوشت: انگار صد سالی می گذرد از زمانی که "صد سال تنهایی" مارکز را خوانده بودم ولی تازه این روزها دارم می فهممش..


تعادل زندگی..

به بعضی همه چی می ده به بعضی هیچ..

تنگنا..

هرگز نیامدی... و هرگز نرفتی...

قسم به نبودنت..

ترک عبودیتت کردم زمانی که دانستم همه بندگیم از عجز من است نه بزرگی تو..

global parent

چند دلار ماهانه من حتی برای یک کودک هم کافی نیست. ولی باید کاری کرد. فرم یونیسف رو پر کردم. من امروز بچه دار شدم!

حتی دریغ از خود..

برای که؟ برای چه؟

رمضان مبارک بادت..

از خدایی که در خوابها و رویاهام هست ولی در بیداری نیست، خسته ام..