سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

آشفتگی های ذهن من

 

گاهی از خودم سوال می کنم، تفکر چه فایده ای جز رنج بیشتر و بیشتر داره؟ و بعد به ذهنم می رسه که بی خبری و ناآگاهی بعضی وقتها عین خوشبختیه. چقدر راحتی وقتی لازم نیست از چشم دلت استفاده ای کنی. اون چشمو می بندی و جز " خور و خواب و خشم و شهوت " به هیچ چیز دیگه فکر نمی کنی و احساس می کنی، چقدر راحت و خوشبختی. دیگه لازم نیست هر لحظه از خودت بپرسی " از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ "  دیگه از جهل اندیشه ات دچار افسوس و تاسف نمی شی و جسمت، مرکز ثقل همه وجودت می شه و جز پر باد کردن این خیک میان تهی، دغدغه ای نخواهی داشت. دیگه چه اهمیتی داره که به اندازه ذره ای در جهت درک ماهیت وجودی خلقت انسان گام بر نداشتی؟ چه اهمیتی داره که خود واقعیتو نشناختی؟ چه اهمیتی داره که اطرافت چه خبره؟ چه اهمیتی داره که بر بقیه انسان ها چه می گذره و چه می کنند؟ اصلا به "من" چه، دنیا پر از بی عدالتی و فساد شده یا به "من" چه، انسان ها روز به روز از نقش "خلیفه اللهی خدا، بر روی زمین"، دورتر و دورتر می شن. اون وقت باید اساس جهان بینی ام هم این باشه که:  این "من" و این "کره زیبای سبز و سفید و آبی" فقط و فقط برای تمتع بیشتر خلق شده. 

راستی یه فکر بهتر هم این روزها، همه گیر شده. فکری که دست این "من" رو برای بی مسئولیت شدن بازتر می کنه. و اونم اینه: " خلقتی وجود نداره. اصلا چه کسی وجود خدا رو اثبات کرده؟ اصلا کی گفته چون در درونمان وجود نیروی برتر خالق رو احساس می کنیم، این خواست درونی باید نمود بیرونی هم داشته باشه."  

به توجیه یک مادی گرا، ما آرزوی پرواز را همیشه با خود داریم ولی جز پرندگان نیستیم و به جای بال اکنون بازو داریم. پس خدا هم توهم و رویای ماست. تازه فیزیکدانان هم تئوری خلقت های تصادفی رو مطرح کرده اند. خلقت های بی دلیل و ناشی از انفجار.  

خوب دیگه الان، همه چیز برای کسب لذت بیشتر و بیشتر و بی هیچ پاسخگویی در آینده مهیاست.

دیگه چی دارم بگم. چی؟ چی می گی؟ دوباره این "فکر من" سکوتشو شکست. الان باز شروع می کنه به سوال کردن از "من". شروع می کنه به استدلال آوردن برای تفکر و رنج کشیدن. دست از سرم بردار. نمی خوام  به این فکر کنم که " بین تمام اهداف زندگی یکی از همه سخت تره و اون تلاش برای یک انسان خوب بودنه. " نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. فقط می خوام احساس کنم، خوشبختم و رها..  

و باز تو به عنوان "فکر من"، در درونم فریاد می زنی: خوشبخت ولی پوچ. خوشبخت ولی بی معنا. ظاهرا رها ولی در واقع اسیر زندان جسم و دنیا..