سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

خود خودم

 

عجب روزی داشتم. از صبح حسابی درگیر بودم. توی بانک باز مغزم شروع کرد به سیگنالهای عجیب غریب فرستادن. کارمنده مبلغ ناچیزی کسر آورده بود و دوستش دلداری داد که فکرشو نکن. اونم با قیافه پر غروری گفت: مردو برای همینا ساختن دیگه!

خنده ام گرفته بود. با خودم گفتم: اگه ادعای مردیتون می شه و راست می گید، انسانیتو نمی گم تموم کنید، حداقل شروع کنید. همدردیهاتون واقعی باشه و کمکهاتون بی توقع، برای پیش رفتن کارتون دروغ نگید...یهو دیدم جلویی برگشت، نگام کرد. متوجه شدم بازم بلند فکر کردم و جمله اولم ناخودآگاه زیرلبی تکرار شده. به روم نیاوردم. تازه حرف بدی هم نزده بودم. هر چی فکر کرد، مهم نیست.

بعد این ماجرا کارم افتاد به جایی که کلی معطل شدم. یه یک ساعتی این پا، اون پا کردم ولی هم چنان منتظر بودم. معمولا دیر از رو می رم. می بینی کلی آدم می یان و خسته می شن و می رن ولی من هم چنان شق می ایستم منتظر. نمی دونم چرا ولی حتی وقتی خسته می شم، سیگنالهای مغزم با کنایه می گه، وقتی برای چنین کار کوچیکی کم می یاری، پس چطور توقع داری، برای کارهای مهم راسخ باشی؟

و ایستادم و ایستادم تا آخرش کسی که باهاش کار داشتم، پیداش شد. کارمنده، همین که خانم عقبی منو دید، شروع کرد به چاق سلامتی کردن. منم اصلا توجهی نکردم و  کارمو گفتم. طرف انگار نه انگار، من حرفی زده باشم، رو کرد به خانومه، که فلانی کارتون چیه؟ اولش چیزی نگفتم ولی دیدم خیلی زورم می یاد. همینکه خانمه با اون قیافه پرنخوتش گفت، وا شما چقدر خوب اسم من یادتونه؟ منم نه گذاشتم، نه برداشتم و به مرده فرصت ندادم و گفتم: معلومه که خیلی خوب یادشه و خوب می شناسدتون که بی توجه به حرف من، داره کار شما رو راه می ندازه. قیافه دوتاشون خنده دار شده بود. توقع نداشتند بین اون همه آدما، من اعتراضی کنم. مرده برگشت گفت: آخه من خانومو خوب می شناسم. گفتم:  منم که همینو گفتم. ولی حرف رعایت عدالته و شما به حساب آشنایی نباید حق رو ناحق کنید.

البته خداییش می دونستم کار خانومه مثل کار خودم کوتاهه ولی بازم سیگنالهای مغزم اون موقع کار افتاده بودند و می گفتند، درسته خیلی وقتها حقت ضایع شد ولی حتی اون زمانها، تو حرفتو زده بودی. حق کوچیک، بزرگ نداره. باید این قدر توانا باشی که خودت، صدای اعتراضتو سانسور نکنی. ای بگم خدا این سیگنالها رو چی کار کنه. این جوری شد که حرفمو زدم و طرف مجبور شد، اول کار منو برسه.

اما اینا فقط بخش کوچیکی از روزم بود. هی از این کتاب به اون کتاب پریدم و تو این تنهایی به جای غذا، فقط شیر و بیسکوئیت خوردم. خودمونیم، حداقل یه نتیجه خوب گرفتم. سیگنالهای مغزم پاک رفتن، پی کارشون و من الان خود خودم هستم، بدون سیگنالهای القاگر..