سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

انسان را دریاب!

 

انسان را دریاب! انسان را بیاندیش! انسان را بخواه! انسان را عاشق شو! انسان را هدایت کن! انسان را نجات بده! خداوند، محتاج عبادت انسان نیست. خداوند، محتاج تحلیل ها و تفسیرهای خداشناسانه نیست. خداوند، محتاج تایید شدن، شناخته شدن، پرستیده شدن نیست. خداوند، حتی محتاج این نیست که کسی باورش کند. خداوند محتاج خم و راست شدن آدمیزاد، روزه گرفتن و خمس و ذکات دادن آدمیزاد، و پاک را از ناپاک تشخیص دادن آدمیزاد هم نیست. 

 

 خداوند خواهان وصول انسان به اوج سعادت است، نه چیز دیگر.  

 

دین به خاطر انسان است، نه انسان به خاطر دین. عبادت به خاطر انسان است، نه انسان به خاطر عبادت. نهایت و بی نهایت به خاطر انسان است. بزرگ و کوچک، هست و نیست، مطلق و نامطلق، باز و بسته، متصل و نامتصل به خاطر انسان است، زیرا خداوند خدا بی نیاز از همه اینهاست و در وهم نمی گنجد، چه رسد به تفسیر..  

 

کاغذی به رنگ برف

 

کاغذی که مثل برف سفید بود، گفت: (( من پاک و سفید و تمیز آفریده شده ام و تا ابد هم همین طور خواهم ماند. من ترجیح می دهم که بسوزم و به خاکستری سفید تبدیل شوم، تا اینکه به سیاهی اجازه دهم به من نزدیک شود و مرا پر از لکه و تیرگی کند. )) 

شیشه مرکب حرف های کاغذ سفید را شنید و در دل سیاهش بر او خندید. اما جرات نکرد که به او نزدیک شود. 

مدادهای رنگی هم که حرف های کاغذ را شنیده بودند هرگز به او نزدیک نشدند. و به این ترتیب کاغذ سفید برفگون همان طور که می خواست سفید و پاکیزه باقی ماند...اما پوچ و بیهوده و بی مصرف! 

 

 

کارون

 

بلم، آرام چون قویی سبکبار 

به نرمی بر سر کارون همی رفت

به نخلستان ساحل، قرص خورشید 

ز دامان افق بیرون همی رفت 

شفق، بازیکنان در جنبش آب 

شکوه دیگر و راز دگر داشت 

به دشتی پر شقایق، باد سرمست 

تو پنداری که پاورچین گذر داشت 

جوان، پاروزنان بر سینه موج 

بلم می راند و جانش در بلم بود 

صدا سر داد غمگین در ره باد 

گرفتار دل و بیمار غم بود: 

(( دو زلفونت بود تار ربابم، 

چه می خواهی از این حال خرابم 

تو که با ما سر یاری نداری 

چرا هر نیمه شو آیی به خوابم؟ )) 

درون قایق از باد شبانگاه 

دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد 

زنی خم گشته از قایق بر امواج 

سر انگشتش به چین آب می خورد 

صدا چون بوی گل در جنبش باد 

به آرامی به هر سو پخش می گشت 

جوان می خواند و سرشار از غمی گرم 

پی دستی نوازش بخش می گشت: 

(( تو که نوشم نئی، نیشم چرایی؟ 

تو که یارم نئی، پیشم چرایی؟ 

تو که مرهم نئی زخم دلم را 

نمک پاش دل ریشم چرایی؟ )) 

خموشی بود و زن در پرتو شام 

رخی چون رنگ گل نیلوفری داشت 

ز آزار جوان دلشاد و خرسند 

سری با او، دلی با دیگری داشت 

ز دیگر سوی کارون، زورقی خرد 

سبک، برموج لغزان پیش می راند 

چراغی، کورسو می زد به نیزار 

صدایی سوزناک از دور می خواند 

نسیمی، این پیام آورد و بگذشت: 

(( چه خوش بی، مهربونی از دو سر بی)) 

جوان نالید زیر لب به افسوس: 

(( که یک سر مهربونی دردسر بی)) 

                                                         فریدون توللی  

 

دنیای سیاست: دنیایی بی سر و ته یا دنیایی حساب شده؟

 

بچه که بودم به من می گفتند هر کسی می تواند رئیس جمهور بشود. کم کم دارم باور می کنم. 

                                                                                   کلارنس دارو  

 

 

راستش منم با کلارنس دارو کاملا هم عقیده ام. دیگه باور کردم هر کسی می تونه رئیس جمهور بشه، چون دو مدرک مستدل و متفاوت از هم دارم.  

اولیش، ریاست جمهوری یک سیاه پوست در کشوری که کتاب کلبه عمو تم  و ترور مارتین لوتر کینگ بهترین شرح از پیشینه نژادپرستانه آن است. یعنی انتخاب اوباما. مدرک دومو می تونید خودتون حدس بزنید؟  

یه راهنمایی: مدرک دوم خیلی از ما دور نیست. 

 

 

آنها عشق را کشته اند

 

آنها عشق را کشته اند 

و مردانی را که عشق می باختند 

آنها ترانه را کشته اند 

و کسانی را که ترانه می خواندند 

آری آنها هر چه را که در زمین محبوب  

لازم بوده است کشته اند 

اما نه گل کوچکی را 

که هنوز نشکفته بود.. 

                                    خسوس لوپس پاچه کو  

 

 

 

آدم های روزگار ما

 

((کوچک که بودم فکر می کردم، آدمها چقدر بزرگند! و ترس برم می داشت. بزرگ که شدم دیدم، بعضی آدمها چقدر کوچکند و باز ترسیدم..))  

 

با خواندن این جمله یاد خاطره ای افتادم:  

چند سال پیش، روزی آن قدر بر سر مزار عزیزی ایستادم تا شب شد. آشنایی گذری به تصور ترس من از تاریکی و محیط وهم انگیز آرامگاه، خواست کنارم بماند. ولی من در پاسخ لطف او گفتم: آنچه باعث هراسم می شود، مرده ها و اشباح نیستند، زنده ها و اعمالشان هستند. آن آشنای متعجب ما، گویی شبح جدیدی دیده باشد، از من دور شد. 

 

 

 

خشنودی

 

ترجیح می دهم، عملی را انجام دهم که مطمئنم درست است و تنهاترین باشم، تا عملی را انجام دهم که دیگران فکر می کنند، درست است و محبوب ترین.. 

 

بال پرواز


 

 

دنیای هر کس به وسعت فکر اوست.  نیچه 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

راز نهانی

 

در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور آدمیان همه خلق و خو سرشتی خدا گونه داشتند ولی از امکانات و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد و آن را در جایی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.

بدین منظور او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاه مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد. زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود آنها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم، برهما گفت: آنجا جای مناسبی نیست زیرا که آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد. پس خدایان گفتند: بهتر است نیروی یزدانی آدمیان را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد. این بار برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه خواهد کرد و گمشده ی خود را خواهد یافت و آن را به روی آب خواهد آورد.

آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:

ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم، بــه نظر می رسد که در آب و خـاک جایی پـیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد. در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدانی آدمی می کنیم اینست که ما نیروی آدمیان را در اعماق و جود خود او پنهان می کنیم. آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن بر نخواهد آمد.

در ادامه ی افسانه هندی چنین آمده است: از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده است، همه جا را  جستجو کرده است، بلندیها را درنوردیده است، به اعماق دریاها فرو رفته است، به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است!   

 

 

 

اثبات خود

 

چرا فکر می کردم، اطرافم پر از علامته؟ چرا فکر می کردم، در مسیری حرکت می کنم که به اون هدایت شده ام؟ چرا زمام اختیارمو به این افکار واهی سپردم؟ از چراهای بی پاسخ، از ای کاش ها و از احساس استیصال خسته ام. از نشانه ها بیزارم. ولی به یک چیز ایمان دارم: نیروی اراده، فرصتی به من اعطا خواهد کرد. فرصتی دوباره برای اثبات خودم، به خودم..