سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

دام تو

 

ای دل، شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من 

ای دل، نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من؟ 

ای دل، مرو در خون من، در اشک چون جیحون من 

نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من؟ 

یادت نمی آید که او می کرد روزی گفتگو؟ 

می گفت:« بس، دیگر مکن اندیشه گلزار من 

اندازه خود را بدان، نامی مبر زین گلستان 

این بس نباشد خود ترا کآگه شوی از خار من؟ » 

گفتم:« امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان 

تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمّار من. »  

خندید و می گفت:« ای پسر، آری، ولیک از حد مبر. » 

وانگه چنین می کرد سر، « کای مست و ای هوشیار من. » 

چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او 

گفتم:« نباشم اندر جهان، گر تو نباشی یار من. » 

گفتا:« مباش اندر جهان، گر روی من بینی، عیان 

خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من. » 

گفتم:« منم در دام تو، چون گم شوم بی جام تو؟  

بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من. »