سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

واقعیت و حقیقت به روایت جبران خلیل جبران

 

روایت نخست: 

در جاده لاهوم، مردی مسافر به یکی از اهالی قریه مجاور برخورد و در حالی که با دست به کشتزاری بزرگ اشاره می کرد، پرسید: آیا این کشتزار همان میدان جنگی نیست که در آن ملک اهلام بر دشمنانش پیروز شد؟ و آن مرد در جواب مسافر گفت: اینجا هیچ وقت میدان جنگ نبوده است! بلکه اینجا شهر بزرگ لاهوم بنا شده بود که در واقعه ای سوخت و خاکستر شد. و الان هم که می بینید مزرعه ای سرسبز است!!

مرد مسافر کمی که بالاتر رفت، مرد دیگری را دید و با دست به کشتزار بزرگ اشاره کرد و پرسید: آیا اینجا همان جاست که روزگاری شهر بزرگ لاهوم در آن بنا شده بود؟ و مرد گفت: در اینجا هیچ وقت شهری وجود نداشته است! بلکه روزگاری در اینجا صومعه ای بود که بدست طایفه ای از مردم جنوب ویران شد!!

مسافر به راه خود ادامه داد و کمی دورتر در همان مسیر به مرد سوم برخورد. و در حالی که با دست به همان کشتزار اشاره می کرد، پرسید: آیا درست است که در اینجا روزگاری صومعه ای بزرگ بنا شده بود؟ مرد سوم جواب داد: اینجا هرگز صومعه ای وجود نداشته است! ولی ما از آبا و اجدادمان شنیده ایم که یک بار شهابی بزرگ در این محل سقوط کرده است!!

مرد مسافر، حیران و مبهوت به راه خود ادامه داد. همانطور که می رفت به پیرمرد فرتوتی رسید و سلام کرد و گفت: در این مسیر از سه تن که از ساکنان حوالی بودند درباره این کشتزار بزرگ سوال کردم و هر کدام چیزی به من گفتند که با حرف دیگری مطابقت نمی کرد و هر کدام حکایتی تازه نقل کردند که دیگری نقل نکرده بودند!

پیر فرتوت سر بلند کرد و گفت: همه آنها راست گفته و واقعیتی رو بیان کرده اند. اما در میان ما، کم هستند آنهایی که می توانند واقعیتی را بر واقعیت دیگر بیافزایند و از آن حقیقتی به دست آورند..  

 

روایتی دیگر:  

یکی از روزها، چشم رو به رفقایش کرد و گفت: من، آن طرف این دره ها، کوه های بزرگی می بینم که ابر همه جای آن را پوشانده است. واقعا چه کوه باشکوه و زیبایی!

گوش به حرف های چشم، گوش داد و سپس گفت: این کوهی که تو می بینی، کجاست؟ من که صدای آن را نمی شنوم! آن وقت دست گفت: اما من هر کاری می کنم نمی توانم این کوه را لمس کنم، بنابراین کوهی در کار نیست! بعد از دست، دماغ گفت: من نمی فهمم چگونه ممکن است کوهی وجود داشته باشد و من نتوانم بوی آن را بشنوم. محال است کوهی در کار باشد!

چشم از شنیدن حرف های رفقایش رو برگرداند و در دل خندید. اما حواس دیگر دور هم جمع شدند و در مورد ادعای واهی چشم، با هم به بحث و گفتگو پرداختند. و بالاخره بعد از یک بحث مفصل به اتفاق آرا نتیجه گرفتند که: چشم، بی برو برگرد، عقلش را از دست داده است!! 

 

پی نوشت 1: از اونجا که این پست، در پاسخ سوالی بود که آقای رایان در خوشه مطرح کردند، باید توضیحاتی رو اضافه کنم: 

واقعیت در محدوده زمانی و مکانی خاصی مفهوم می پذیره ولی حقیقت فاقد چارچوبه و محدود نیست. لذا واقعیتی راستین در یک دوره، ممکنه کذبی محض در دوره دیگه، به نظر برسه. در حالی که حقیقت دایمی و ابدیه. و همین، اهمیت گسترده کردن میدان دید و حذر از قضاوت و نتیجه گیری زودهنگام و عجولانه، حتی با وجود واقعیات مستدل رو یاد آور می شه.  

در واقع به جای دید میکروسکوپی و ریز شدن در جزییات و فقط توجه صرف به واقعیت های مفرد، باید تلسکوپی و از بالا نظر انداخت و با قرار دادن اجزای واقعیات در کنار هم، به بصیرتی برای کشف حقیقت رسید. به عبارتی، واقعیت، جزیی کوچک از حقیقته و حقیقت در برگیرنده کل این اجزای کوچک. پس، حقیقت، مطلقه و واقعیت، ناقص. و دونستن واقعیت برای رسیدن به دانایی و حکمت لازم هست ولی کافی نیست. هر چقدرم واقعیت رو بدونیم، این گام اول در مسیر طولانی دستیابی به حقیقته.. 

 

پی نوشت 2: ماشنکا در نظرش به این بحث، چیزی رو مطرح کرد که مطلب تازه ای رو به یادم انداخت: 

واقعیت، پوسته و لایه خارجیه ولی حقیقت، مغز و باطنه. و مطمئنا برای رسیدن به حقیقت باید از واقعیت گذر کرد. البته منظور از گذر، نه رد کردن و کنار گذاشتن، که طی کردن اون هست. با این توصیف، شاید بشه زندگی رو، واقعیت دونست و مرگ رو، حقیقت.  

تعاریف متفاوتی از این دو مفهوم، واقعیت و حقیقت، خوندم ولی هر چه که درست باشه، من، زیستنی رو می خوام که در اون واقعیت و حقیقت، متنافر هم نباشند..