دیشب به خواب دیدم، در تاریکی، در مسیری سربالا، از میان طرفدارانی سربند سبز بر پیشانی و قرآن بر دست برای حاجت رسی، با شتاب و از هراس طرفدارانی از نوعی دیگر، ناامیدانه می دوم. در کابوس می دانم سبزپوشان در نهایت استیصال، جز پناه بردن به درگاه آفریدگار و خواست یاری خودش برای دفع شر عظیم، مفری ندارند و برای من نیز جز دویدن حتی به آن رنج در سربالا، چاره ای نیست. رنج از حد گذشت. نفس سنگین شد و به ناگه، تکبیر اذان صبح فشار را برداشت. حیران و دهشت زده بیدار شدم. وضو ساختم..
پی نوشت: سال ها پیش، در کودکی در چنین ایامی کابوس های مشابهی می دیدم. شهرم میان گوسفندانی ذبح شده و سربریده، غرق در خون بود و هیچ کس جز از میان خون نمی توانست گام بردارد.. و اکنون..سرگیجه دارم. چشمانم سیاه می رود..