سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

40 سالگی یک رویا در 1440 سالگی رویایی دیگر

 

مدتها پیش تو مجله دانشمند مقاله ای خونده بودم تحت عنوان: ده دلیل که بشر به ماه نرفت! این مقاله با دلایل علمی ادعا و شاید اثبات می کرد که داستان سفر انسان به کره ماه صرفا پروژه سیاسی دوران جنگ سرد و حربه مبارزه آمریکای امپریالیست علیه شوروی کومونیست بوده! این دروغ بزرگ قرن بیستم اولین شکست چارچوب لاتغیر ذهنیم بود. پس ممکنه همه چیز آن گونه نباشه که من ادراک می کنم!

با فرض درست نبودن این ادعای 40 ساله باید به این مساله فکر کرد که بشر ناآگاهی که پس پرده رو ندیده و خبر از بازی ها نداره، به تصور تعبیر شدن رویای دیرینه اش، در پی رویای جدیدی، خواب سفر انسانی به مریخو می بینه. ماهی که جلوی دیدگانشه هنوز کشف نشده باقی مونده و اون از رسیدن به مریخ دم می زنه! ولی حیف که مریخ بسیار دور از دسترسه و ماه هم که مدتها پیش دست یافتنی شده!

بشر رویاهای دیگه ای هم داره. بیش از 1440 ساله که این رویاها همراهشه. رویای برقراری قسط و عدل جهانی. رویای رستگاری نهایی و رسیدن به بهشت.. 1440 ساله که بشر در پی تعبیر این رویاهاست. برای این رویاها، بزرگ می اندیشه. اون قدر بزرگ که براش دست نیافتنی به نظر می یاد. همه چیزو به آینده و دستهای دادگری که روزی خواهد آمد، محول می کنه و خودشم وقف بهشت ساختگیش می شه..

دنیای درونشو کشف نکرده، می خواد دنیای بیرونو کشف کنه. خودشو و خلقتشو نشناخته، در پی شناختن خداش و خالقشه. رموز زمینو پیدا نکرده، در حال رمز گشایی اسرار آسمان و بهشته! چرا؟ چون در این 1440 سال دست آوردهای حقیقیو به اشتباه برداشت کرده. چون به خوردش دادند که " آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست ". چون خیالش جمعه که اون بهشت آسمونیه که قراره بدست بیاره . چون خودشو به خودش نزدیک می بینه و تصور شناختن خویشتنش در اون ریشه دونده و نمی دونه و شاید حواسش نیست که کشف خودش از همه چیز مشکلتر و مهمتره. خودش و زمین دست یافتنی شده رو فراموش کرده و در پی خدا و بهشته..

نگار منم بی مکتب و خط، " به غمزه مساله آموز صد مدرس شد ". منم با وجود اما و اگرهام، قائل به درستی بسیاری از اصولم ولی من هبوط آدمی از بهشتو، جدایی خود از خویشتنش می بینم. می خوام عرفه من و خویشتنم تو همین زمین پر از گناه باشه. رویای من رسیدن به بهشتی در آسمان ها نیست. بهشتم به من نزدیکه و تو وجود خودم نهفته است. کافیه به خودم برسم، بهشتمو یافتم.. 

 

پی نوشت: احساس می کنم در مه بیش از پیش گم شدم. در مرز حیرانی و جنون خودمو چنان به روزمرگی مشغول کردم تا فراموش کنم چه می خواستم و چه شده. حاضر به بیان حضوری حرفهام با دیگری نیستم و گفتن در مجاز رو به هر بیان دیگه ای ترجیح می دم. می خوام به ریسمان رویاهای گذشته ام چنگ بزنم تا شاید قرار و آرام بیابم ولی اونها هم دیگه منو راضی نمی کنه. انگار کنعان وجودم، یوسفی رو گم کرده که بی او، خودم گمگشته ای هستم که باید یافت بشه. خوبه که بهشتم و خودم، یکی اند. شایدم من و یوسفم و خود گمشده ام روزی گلستانو بیابیم..