سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

به عبث هر چه درو کردید آواز مرا..

 

وقتی می­نیوشیدم شاملو دکلمه می­کنه، 

"هرگز از مرگ نهراسیده­ام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکننده­تر بود/ هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است/ که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون­تر باشد.."     

همه وجودم با این سرود، همنوایی می­کرد. وقتی "آرش" سیاوش کسرایی فریاد می­زد،    

"دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است/ ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است/ ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است/ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان، بایسته آزادگی این است.."       

منم تکرار می­کردم، همان، بایسته آزادگی این است.. وقتی اخوان می­گفت،   

"کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.."  

به فلسفه تلاش رازگونه زنجیریانی فکر می­کردم که به صرف ندایی مابین رویای خوف و خستگیهاشون، گفتند، "باید رفت".. و مدتهاست که از شفیعی کدکنی می­خونم. جمع اضداد و چهره ماندگاری که خودش شاهدی بر سروده مشهور خودش شد. آنجا که گون از نسیم می­پرسه، "به کجا چنین شتابان؟" و او جواب می­ده، " دل من گرفته زین جا.. به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم.." و او هم که طاقت جور زمانو نداشت، به رفتن تن داد و جلای وطن کرد. از او می­خونم که باطل السحر جعبه جادو رو در سخنش سرود:      

"نفسم گرفت ازین شب، در این حصار بشکن/ در این حصار جادویی روزگار بشکن/ سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟/ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن/ بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن/ به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن/ ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا/ تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.."  

می خونم و پاسخش رو از زبان خودش نجوا می کنم: 

"می گفتی، ای عزیز، سترون شده ست خاک!/ اینک ببین برابر چشم تو چیستند/ هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز/ باز آخرین شقایق این باغ نیستند"..