قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند..
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود..
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت..
پ.ن: ماهیه خونسرد حتی وقتی باید از شعف شنا در اقیانوس به آسمان بجهه، باز هم بیتفاوته.. از هفت خوان گذر کردم تا به اینجا برسم ولی باز فاقد احساس مشخصیم..