سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

درین شبها

 

در این شبها، 

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد. 

درین شبها 

که هر آئینه با تصویر بیگانه ست 

و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را 

چنین بیدار و دریا وار 

توئی تنها که می خوانی. 

 

توئی تنها که می خوانی 

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را 

توئی تنها که می فهمی 

زبان و رمز چگور ناامیدان را.   

 

بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!  

بمان تا بشنوند از شور آوازت 

درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ در خوابند 

بمان تا دشتهای روشن آئینه ها، 

گلهای جوباران  

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را 

ز آواز تو دریابند 

تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام. 

تو بارانی ترین ابری که می گرید، 

به باغ مزدک و زرتشت. 

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد، 

ز جام و ساغر خیام. 

  

درین شبها، 

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد، 

و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را، 

درین آفاق ظلمانی 

چنین بیدار و دریاوار 

توئی تنها که می خوانی..  

                                           شفیعی کدکنی    

 

توبه نصوح

 

توبه کردم که دگر می نخورم در همه عمر 

بجز از امشب و فرداشب و شب های دگر..  

کارون

 

بلم، آرام چون قویی سبکبار 

به نرمی بر سر کارون همی رفت

به نخلستان ساحل، قرص خورشید 

ز دامان افق بیرون همی رفت 

شفق، بازیکنان در جنبش آب 

شکوه دیگر و راز دگر داشت 

به دشتی پر شقایق، باد سرمست 

تو پنداری که پاورچین گذر داشت 

جوان، پاروزنان بر سینه موج 

بلم می راند و جانش در بلم بود 

صدا سر داد غمگین در ره باد 

گرفتار دل و بیمار غم بود: 

(( دو زلفونت بود تار ربابم، 

چه می خواهی از این حال خرابم 

تو که با ما سر یاری نداری 

چرا هر نیمه شو آیی به خوابم؟ )) 

درون قایق از باد شبانگاه 

دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد 

زنی خم گشته از قایق بر امواج 

سر انگشتش به چین آب می خورد 

صدا چون بوی گل در جنبش باد 

به آرامی به هر سو پخش می گشت 

جوان می خواند و سرشار از غمی گرم 

پی دستی نوازش بخش می گشت: 

(( تو که نوشم نئی، نیشم چرایی؟ 

تو که یارم نئی، پیشم چرایی؟ 

تو که مرهم نئی زخم دلم را 

نمک پاش دل ریشم چرایی؟ )) 

خموشی بود و زن در پرتو شام 

رخی چون رنگ گل نیلوفری داشت 

ز آزار جوان دلشاد و خرسند 

سری با او، دلی با دیگری داشت 

ز دیگر سوی کارون، زورقی خرد 

سبک، برموج لغزان پیش می راند 

چراغی، کورسو می زد به نیزار 

صدایی سوزناک از دور می خواند 

نسیمی، این پیام آورد و بگذشت: 

(( چه خوش بی، مهربونی از دو سر بی)) 

جوان نالید زیر لب به افسوس: 

(( که یک سر مهربونی دردسر بی)) 

                                                         فریدون توللی  

 

آنها عشق را کشته اند

 

آنها عشق را کشته اند 

و مردانی را که عشق می باختند 

آنها ترانه را کشته اند 

و کسانی را که ترانه می خواندند 

آری آنها هر چه را که در زمین محبوب  

لازم بوده است کشته اند 

اما نه گل کوچکی را 

که هنوز نشکفته بود.. 

                                    خسوس لوپس پاچه کو  

 

 

 

سوره هوشیاری

 

هوشیاری راه جاودانگی است 

و غفلت راه مرگ 

هوشیاران نمی میرند 

غافلان گویی که مرده اند 

خردمندان روشن و دانا برآن (هوشیاری) 

شادند به هوشیاری 

و شاد به جهان اصیلان (آریاها) 

آنانکه تعمق می کنند و با پشتکارند 

استوار و کوشا 

به نیروانا می رسند 

به سر حد اعلای رستگاری...  

بودا