سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

دست نیافتنی

 

بهتره قلب طلایی رو برای همیشه زیر پوسته ای از آهن زنگ زده مخفی کرد.. 

 

قهر با خودم

 

گاهی جسمم چیزی رو طلب می کنه که روحم از اون گریزانه. دعوای بین روح و جسم در می گیره. هر کدام حرف خودشونو می زنند و پس از قهر کردنشون، من که حاصل قرین شدن اونها هستم، به مانند طفلی یتیم، سرگردان و حیران، خیره می مونم که باید به کدام سو گام بردارم.

ای کاش، من، من نبودم. ای کاش می شد، از همه فرار کنم و بیش از همه، از "خودم" که با خودم روراست نیست و هر لحظه نوای تازه ای ساز می کنه. دلم می خواد، دنیا رو به تمامی بالا بیارم که این قدر پر از نقابه. همه چی فقط حرفه و قرارداد. محبت و دوستی، رویای قشنگیه ولی حیف، اون هم فقط حرفه و قرارداد..

مدتها، ای کاش ای کاش می گفتم که واقعا می شد، هیچ کس در هیچ کجا آباد باشم ولی حتی هیچ کس هم در هیچ کجا آباد، دارای فردیت و مفهومه. این نوع بودنو نمی خوام. اصلا منیتی نمی خوام که "خودم" با اون معنا پیدا کنه. در واقع، گاهی رویایی جز محو شدن ندارم. انگار تمام باورهامو از دست داده ام و اعتمادمو به حقانیت اعتقادم و ایمانم به "خودم"! از "خودم" بیزارم..

 

ره آورد

 

اگر به صبر خو کنی 

اگر که روزهای وصل  

به پرده همین شب، سپیده نارسیده جستجو کنی 

بیارمت نویدهای سرخگونه ای 

                                    که من ز چرخ ریسک نهفته در پناه شاخه ها و مه 

                                                                                                  به قعر دره ها شنیده ام.. 

  

سیاستی عین خباثت

 

غریب تحصیل کرده ای توی یه روستای عقب مونده برای بالا بردن درک اهالی تلاش می کرد. ملای روستا که سودش در جهل و بی خبری مردم بود، برای بی اعتماد کردن طرفداران روزافزون تحصیل کرده، رقابتی برگزار کرد. اون از رقیبش خواست، کلمه مار رو برای اهالی بنویسه. غریبه نوشت، مار. بعد ملا تصویری از مار رو نقاشی کرد و از مردم عامی بیسواد خواست خودشون قضاوت کنند، کدوم اون دو تا درست نوشته! نتیجه مشخصه. مردم دلسرد و ناامید که فکر می کردند غریبه چه کلاه گشادی سرشون گذاشته، اونو با نوازشهای شدید فیزیکی از روستا بیرون و از ملای دلسوز که زود به دادشون رسیده بود، قدردانی کردند! 

 

پی نوشت 1: ازش می پرسم، خب جوون تصمیم گرفتی به کی رای بدی؟ می گه، به خودم که جز خودم کسی به فکر من نیست! می گم، خب حاج آقا، شما چی؟ می گه، هنوز استخاره نکردم!!

مناظره ها برگزار شد. دیگه بعیده از غریب تحصیل کرده کاری بر بیاد. برای ملتی که اکثرا به اهالی روستای عقب مونده طعنه می زنند، کسی دلسوزتر از همون ملای خدمتگذار نیست..

  

پی نوشت 2:  

«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» 13 - 11

خدا حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانی که خود آن قوم حالشان را تغییر دهند..

 

ابر و نور

 

 

چنان محو تماشای ابرها شده بودم که یادم رفت می خواستم از غروب خورشید تصویر بردارم. در تمام عکس هام، خورشید با غروب زیباش در حاشیه موند..  

گاهی زندگی همینه. اصل با تمام زیباییش تبدیل به حاشیه از یاد رفته ای می شه و تمام توجهمونو صرف ابرهای تیره ای می کنیم که هیچ قرار نبوده براشون وقتی صرف بشه.. 

 

غرق فاصله ها

 

به قول نجار فیلم مادر، عیب نزدیکی در اینه که مثل پلک چشم می مونه. هیچ وقت نمی شه دیدش! 

اونایی که برامون از همه مهمترن، خیلی وقتها از شدت نزدیکی نمی بینیم. اهمیتشونو از دست می دن. فراموششون می کنیم.. دلگیر می شن و فراموشمون می کنند.. کنار همیم ولی خیلی دور..

 

بالاتر از سیاهی

 

می گن جحا که شخصیتی عرب مشابه ملانصرالدین خودمونه، با پای زخمی شده از میخی که در کوچه کفششو سوراخ کرده بود، الهی شکر گویان به خونه اش برگشت. همسرش حکمت این الهی شکرو پرسید. گفت، شکر می کنم که امروز کفش نو به پا نداشتم!

حالا این ماجرا شده، حال امروز من. گفتم بعد مدتها حمام آفتاب بگیرم، رفتم روی ننوی کار گذاشته شده تو باغ بخوابم. دراز کشیدن تو ننو همان و برگشتن اون و با صورت افتادن من مابین شمشادها و سنگچین وسط باغ همان! خواستم ناله کنم که یهویی چشمم افتاد به گیاهان گزنه ای که به صورت تجمعی در نیم متری جایی که افتادم، روییده بودند.

با وجود اینکه دست و صورتم زخمی شد ولی فقط تصور اینکه به جای افتادن مابین شمشاد و سنگچین که فقط دردی مقطعی رو ایجاد کرده بود، ممکن بود وسط اون گیاهان سوزنده با درد وحشتناک و طولانی مدتش بیافتم، باعث شد که دیگه صدایی جز الهی شکر ازم در نیاد! 

 

پی نوشت 1: همیشه بدتر از بد هم وجود داره. دونستن همین باعث می شه که علاوه بر تلاش برای کسب موقعیت بهتر، قدر شرایط حالمونو بهتر بدونیم. 

 

پی نوشت 2: هیچ وقت از زمین خوردن نترسیدم. به قول دوستی، اگه گوی شیشه ای نباشی، با هر زمین خوردنی، بیشتر اوج می گیری. این برای من حتی مصداق فیزیکی هم داشت. امروز آخرش موفق شدم ساعت خوبی رو تو ننو بگذرونم و همچنین بعد زمین خوردن و آسیب دیدن های مکرر تونستم بدون کمک کسی اسکیت سواری کنم!

 

خوابزده

 

دیشب به خواب دیدم، در تاریکی، در مسیری سربالا، از میان طرفدارانی سربند سبز بر پیشانی و قرآن بر دست برای حاجت رسی، با شتاب و از هراس طرفدارانی از نوعی دیگر، ناامیدانه می دوم. در کابوس می دانم سبزپوشان در نهایت استیصال، جز پناه بردن به درگاه آفریدگار و خواست یاری خودش برای دفع شر عظیم، مفری ندارند و برای من نیز جز دویدن حتی به آن رنج در سربالا، چاره ای نیست. رنج از حد گذشت. نفس سنگین شد و به ناگه، تکبیر اذان صبح فشار را برداشت. حیران و دهشت زده بیدار شدم. وضو ساختم..  

 

پی نوشت: سال ها پیش، در کودکی در چنین ایامی کابوس های مشابهی می دیدم. شهرم میان گوسفندانی ذبح شده و سربریده، غرق در خون بود و هیچ کس جز از میان خون نمی توانست گام بردارد.. و اکنون..سرگیجه دارم. چشمانم سیاه می رود.. 

 

ناگذیر ناگریز

 

داشتم از فریدون مشیری می خوندم: 

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟..

خواستم به سوال شاعر جواب بدم، یاد یه مطلب دیگه افتادم! می دونید از نظر من، چه چیز مرگ، یه کم اونو تلخ می کنه ؟

وقتی اون بالا شناوری و

همه هستی من

 

هر چقدرم دو طرفت پرتگاه باشه، فقط وقتی سقوط می کنی که روی نقطه اتکای وجودت نایستاده باشی. اگر در لبه سختی ها و امتحانات به این نقطه اعتماد کنی، به سلامت رد خواهی شد. 

پی نوشت: دلم می خواد گرانیگاه وجودم، فقط و فقط خودش باشه. خودش که هیچ وقت تنهام نگذاشته و تمام بی قراری هام، فقط با خودش، تبدیل به قرار شده..